۱-
نگاهی به سمت صدایی پُر از پَر
صدای پریدن، کبوتر کبوتر
پریدیم از این بیم ِ بیهم پریدن
از این بام ِ بی “ما” به آن بام ِ دیگر
تویی شانههایت دو بال از نوازش
تویی اوجت از آسمانها رهاتر
تو را مینشانم به بالای چشمم
همین چشم ِ در اشک ِ شوقم شناور
نرو دور از این امنِ تا بینهایت
نمییابی از قلبِ من آشیانتر
بمان جانِ این جانِ یکسر غریبم
رفیقِ نجیبِ به جانم برابر!
کنار همیم و در این ساعت از شب
گرفته صدامان جهان را سراسر _
صدای طپشهای قلب تو و من:
کبوتر، کبوتر، کبوتر، کبوتر
۲-
صدای هِقهِق از خونگریههای رود میآید
هنوز از سینهی بتهای بودا دود میآید
صدای چِکچِک خون از سرانگشتان ناجوها
سقوط نعش کفترها درون سرخیِ جوها
بجای نم نم باران، غریو تیر بارانها
و تکرار زمستانها، زمستانها، زمستانها
….
دوباره خیمه شببازی به پا شد ای عروسکها!
عروس خون! نمی رقصی چرا همپای چَکچَکها؟
برقص ای با وجود این همه داغت تماشایی!
عروس خون! تو ای تلفیق اشک و خون و زیبایی
برقص ای خاطرت از زلفهای تو پریشانتر
بچرخ ای چشمهایت از هریرودت خروشانتر
خروشانچشمهایت شاعرِ شعر پریشانی
به رنگ اشکهایت سرخیِ لعل بدخشانی
به دورت چرخچرخ و خندهی گُنگ عروسکها
نمیرقصی، نمی رقصی چرا همپای چَکچَکها
…..
تویی وُ در میان دستهایت دست ِ تنهایی
عروس خون! تو ای تلفیق اشک و خون و زیبایی
به قدر هقهقت جایی برای تکیه دادن نیست
در این افتادهپیکرها هوای ایستادن نیست
به جز گَرد ِ نشستنها غباری برنخواهد خاست
عروس خون! به جز تو شهریاری بر نخواهد خاست
تو یار شهر می مانی، دریغا شهر، یارت نیست
به جز این سنگهای سرد و ساکت در کنارت کیست؟!
“امید رستگاری نیست” با این خیلِ نایاران
بمیر آخر، بمیر ای “شهریارِ شهرِ سنگستان”
#شعیب_حمیدزی
پانوشت؛
- این مثنوی تقدیم میشود به تبسم، راحله، مدینه، کوثر و تمام عروسان خون سرزمینم که تنها بودند. که تنها هستند.
- ۲- کلمات داخل گیومه مربوط به زندهیاد اخوان ثالث است.
۳-
پدرم روی چهرهی ماتش، چینِ ناچاری وُ تحمل بود
همدمِ چشمهای نمناکش، جانمازی پُر از توکُل بود
مادرم اشک های سرخش را، در میان پیاله حل میکرد
رنگِ چایِ سیاهِ هر روزش، تیره چون روزگارِ کابل بود
در خزانی که کینه با گل داشت، خواهرم غنچه غنچه می خشکید
چادرِ رنگ رفتهی گلدار، آخرین باغِ مملو از گل بود
طنزِتلخِ لبالب از غمخند، سرگذشت برادر من بود
او که مین ها دو پایِ او را برد، فکر یک خیز تا تکامل بود
فکر یک شعر در سرم چرخید، واژه ها روی خاک و خون غلتید
سهمِ من از تمامِ شاعری ام، این غزل های بی تغزل بود
۴-
باز هم تیغ غم از طاقت ما تیزتر است
نازنین! شب به شب این قصه غم انگیزتر است
ترس و لرز است که در بین لباس من و تست
بانگ هر صاعقه ای، تیر خلاص من و تست
در سکوتم چقدر شعرِ مُکدر شده است!
در صدایت چقدر نغمه ی پرپر شده است!
نغمه ها مرثیه هایی ست که در مرگ رهاست
(زندگی صحنه ی خونین هنرمندی ماست*)
و غم انگیز ترین قصه ی این چرخ کبود
عشقبازیء تو با من وسط آتش و دود
بوسه می گیری و… لب های تب آلوده ی من
سر شوریده ی تو، شانه ی فرسوده ی من
سر شوریده ی تو شانه ی فرسوده ی من
بوسه می گیری و لب های تب آلوده ی من
بوسه ها مزه ی شان مزه ی باروت شده
شانه ام جای تکان دادن تابوت شده
منم و عشق در این مثنویء جنگ زده
منم و ماشه ی یک اسلحه ی زنگ زده
مثل نارنجکِ بی ضامنی از مرگ پُریم
آخرین ثانیه ها هست ، غنیمت شمُریم
آخرین ثانیه ها دم نزن از بربادی
نازنین! حرف بزن ، لحظه ای از آزادی
۵-
از این هر دم شکستنها، برای من تنی باقیست
تنی تنها، تنی عاصی، تنی نه!.. دشمنی باقیست
دریغ آن شور سابق رفته از لحنِ غزلهایم
از آن اعجازِ داوودی، زبانِ الکنی باقیست
دلِ مغرور من! پنهان نخواهد شد جنونِ تو
تو که در رگ رگات دیوانگیهای زنی باقیست _
که از تصویرهای آن دو مست ِ شیطنتپیشه
برایت خاطرات چشمهای روشنی باقیست
غرورِ من فدای وعدهی نازکتر از مویش
برایم بعدِ او، نازکتر از مو، گردنی باقیست
به گوشم شعر میخوانم، برایم اشک میریزم
کم از کم در نبودِ او، برای من، منی باقیست
۶-
از آسمان ها یک ستاره ناگهان افتاد
آنشب یکی از چشمت ای نا مهربان افتاد
آنشب برایت شعرهایی تازه دم کردم
آنشب نبودی، شعرهایم از دهان افتاد
دنبال تو گشتم تمامِ شعرِ سعدی را
آنقدر گشتم تا که سعدی از زبان افتاد
آن شب جنونی وصلهی حالِ خرابم بود
آتشفشانی خفته در کوهِ کتابم بود
عرفان شرقی ناگهان وا شد ورق می خورد
شیخی درون چشم نمناکم عرق می خورد
هی مولوی در کوچه و بازار می رقصید
حلاج پای چوبه های دار می رقصید
زرتُشت هم تنهاییِ “انسانِ برتر” بود
چشمان نیچه آخرِ این ماجرا، تر بود
هی دلقکی بازنده روی کارت می خندید
بر این جهان و خنده هایش سارت می خندید
نیما در این “افسانه” ها افسانه سازی کرد
با وزن های شعرِ من تا صبح بازی کرد
در دستِ سردم دفتر شعرِ “زمستان” بود
آتش زدم آن را “که سرما سخت سوزان بود”
آتش درون شعر عاصی شعله ور میشد
عاصی غمش در سوگ کابل بیشتر میشد
آتش زدم با فندکت کوهِ کتابم را
کابوس های مانده در حال خرابم را
خاکستری بودم که روی تخت پاشیدم
روی تمام خاطراتت نفت پاشیدم
رویای تو در شعله های بی امان رقصید
آنشب تنت با سمفونیِ مردگان رقصید
با مرگ رقصیدی و چایت از دهان افتاد
در ظرف چایم جای چایی شوکران افتاد
آنشب فقط، تنهاییام تنها رفیقم ماند
تنهاییام هم روی دستم نیمه جان افتاد
۷-
با شفق، سرخ شد زمین اما، خم نشد کوهِ تا کمر در خون
تا که خورشید را ببیند باز، منتظر ماند تا سحر در خون
سحر اما لباسِ شب پوشید، پای تابوتِ خونیِ خورشید
خبر از مرگِ ناگهان دادند قاصدک های بی خبر در خون
تانک ها شهر را نشان دادند، کرکسان باز پر در آوردند
خنده ها با گلوله جان دادند، پیشِ چشمانِ غوطه ور در خون
پیشِ چشمانِ غوطه ور در خون، قاصدک های بی خبر در خون
در شبی پای تا به سر در خون، خم شد آن کوهِ تا کمر در خون
شبی از بینِ این همه آدم، یک نفر رفت تا به آزادی
روزِ بعدی ندید چیزی کس، به جز از نعشِ یک نفر در خون
۸-
خاطرات کهنهی برف زمستان مانده است
رد پای رفتنت روی خیابان مانده است
بسکه دستان جدایی دست سردم را فشرد
دستم از لمس هرآن دستی ، هراسان مانده است
هیچ گنجشکی نمی فهمد زمان پرزدن
ازچه ترسی شاخهام این گونه لرزان مانده است
بار دیگر اشکهایم بیقراری میکند
بار دیگر گونههایم زیر باران مانده است
مثل ابراهیمم اما قصهام برعکس اوست
کعبهام از دست اسماعیل ویران مانده است
( یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد ؟ )
چارسویم دشنههای نارفیقان مانده است
ای اجل ! پیشم بمان ، میترسم از تنها شدن
در نفسهایم به قدر لمس تو جان مانده است
۹-
و ماها کاجهایی در میان روستا بودیم
برای روستا دستان سبزی تا خدا بودیم
.
بلندیهای ما عمری نماد ایستادن بود
تنِ هر کاجِ کاجستان برای تکیه دادن بود
.
ولی یک شب کبوترها پریدند اضطرابم را
صدای اره برقیها بُرید از ریشه خوابم را
.
شبی که مردمکها هر چه را میدید میلرزید
تن هر کاجِ کاجستان شبیه بید میلرزید
.
صدای مرگ و سوزِ ترس و سرمای زمستان بود
صدای اره برقیها و پایان درختان بود
.
تبرها دشمنان کینه جوی دیگری بودند
تبرها ضربههای محکم و دردآوری بودند
.
پدر، آن اولین کاجی که خونین بر زمین افتاد
و مادر دومین کاجی که غمگین بر زمین افتاد
.
تبرها شاخههای کوچکم را میشکستاندند
تمام ریشههای کودکم را میشکستاندند
.
کبوترها به زیر سایهی غم گریه میکردند
کبوتر با کبوتر باز با هم گریه میکردند
.
صدای مرگ و سوزِ ترس و سرمای زمستان بود
صدای اره برقیها و
پایان درختان بود
.
**
پس از ما مرگ تلخ روستا چون روز روشن بود
پس از ما جنگلستان، جنگلاهن، جنگلاهن بود
۱۰-
بنام خالق غوغا! بنام ِ این خیابانها!
مرا با خود بگردان در تمام این خیابانها
میان دستهایت جا بده دست غریبم را
مبادا گم شوم در ازدحام این خیابانها
بیا آزاد کن در دست باران گیسوانت را
که عطری تازه میخواهد مشام این خیابانها
برقص آور زمین و باد و باران و درختان را
بکاه از غصه های ناتمام این خیابان ها
.
تو ای گمگشتهی دیرین! بگو ای “شرقیِ غمگین”
سراغت را بگیرم، از کدام این خیابان ها؟