استاد واصف باختری شاعرروشنگر«حوادث» بود. او طوفان فقروگرسنگی یتیمان را در تاروپود وجودش حس میکرد. درد و رنج زلزلهبی خانمانی بیوه زنان را درک مینمود. تفادت دنیای قصرنشینان و خیمهنشینان، باداران و غلامان ، گرسنگان و سیران را با زبان عدالت فریاد میکشید. او شاعرروشنگراین حوادث بود و هیچ بیعدالتی و نابرابری پیمانۀ «آرامش» را در زندگیش سیراب نمیکرد. تلاش و موج اشعارش به سوی «حوادث» عینی و ذهنی میهمش دوخته شده بود. آرامش را در این شرایط، مجال زندگی در اشعارش نبود و سکوت و سکون همچنان پیمانه صبرش را لبریز مینمود.
مسافران شکیبا!
مسافران خموش!
دلم ز گردش آرام این قطار گرفت
که در ایستگاه حوادث پیاده خواهم شد
واصف باختری با حوادث دیارش نفس میکشد و آتش درد و غم را جهنم یاد میکند.
جهنم است، جهنم نه نیمروزانست
گلوی کوچه چو دلهای کینه توزانست
به هر کرانه که بینی کفن فروشانند
که گفته است که این شهر جامه دوزانست؟
نا برابری و بیعدالتی قدرتمندان، موج نفرین را برقطع، نطفههای ناخوش آیندجاری میسازد. از خود شروع و خواهش از دیگران دارد.
ننگ برمن باد!
نفرین برمن باد!
اگر از شما چیزی بخواهم
تنها خواهشی که دارم اینست که به روسپیان سیاسی نیز
قرص ضد حاملهگی بدهید
تا نسل بیشرفان افزونی نیابد
برای آنهای که با سنگ ظلم و ستم بر سر دیگران میکوبند با شهامت میگوید: در انتهای خط شما بازنده میباشید.
آنکه شمشیر ستم بر سر ما آخته است
خود گمان کرده که بردهست؛ ولی باخته است
های میهن، بنگر پور تو در پهنۀ رزم
پیش سوفار ستم سینه سپر ساخته است
روی او در صف مردان جهان گلگون باد
هر که بگذشته ز خویش و به تو پرداخته است
دود سیگار و لب می، فریبی و بهانۀ زودگذری از حقایق بود که بر دردهایش میافزود و هیچگاه مایۀ آرامش روحی و ذهنیش نمیشد.
دل از امید، خم از می، لب از ترانه تهیست
امید تازه به سویم میا که خانه تهیست
تو در شبانهترین روزها ندانستی
که جام زیستن از باده بهانه تهیست
واصف باختری باور خاص خود را داشت؛ شاید متفاوت و یا مخالف باور من و یا باور دیگران، اما میشود پا بر فراز «یکدیگر پذیری» گذاشت و حقیقت قلههای شامخ شعر و ادب فارسی دری را نادیده گرفت. او از پیشکسوتان شعرنو وشاعر استثنائی در تاریخ ادبیات معاصرفارسی دری میباشد.
واصف باختری هرچند آثار گرانمایه و اشعار ناب بر تاج ادبیات فارسی دری به ارمغان گذاشته است؛ اما خودش با قناعت وبردباری همه دستآوردهایش را به یک سطر تشبیه نموده و میگوید:
يک چند درين باديه بوديم و گذشتيم
با داس هوس خار دروديم و گذشتيم
تا چشم اجل را دو سه دم خواب ربايد
افسانۀ بيهوده سروديم و گذشتيم
ديباچۀ اميد به فرجام نپيوست
يک سطر برين صفحه فزوديم و گذشتيم
واصف باختری را آخرین بار در محفل بزرگداشت از استاد خلیل الله خلیلی به کوشش کانون فرهنگی جامی در شهرلاسانجلس امریکا دیدم. بسیار ناتوان و با کمک عصا گامها را شکسته ریخته برمیداشت . دوستان با احترام شانههایش را گرفتند و به ستیژ بردند. باید روی صندلی مینشست ایستاده سخنرانی برایش دشوار مینمود. پیش از آن من بیست دقیقه پیرامون انسانیت در شعر استاد خلیلی به اصطلاح ما هراتیها کلمات غلومبه سلومبه تحویل داده بودم. حالا نوبت استاد باختری بود که با کلام زیبا، روح مجلس را روشنایی و انرژی تازه ببخشد. او با ناتوانی جسمی از توان فوقالعاده حافظه و دانش بهرهمند بود. بدون یاداشت از حافظه چندین شعراستاد خلیلی را با لحن استادانه دکلمه و با تحلیل ها و تشریحات استثنائی فضای محفل را ستاره باران و نورانی ساخت و ما با دل وجان غرق تبحر و توانائی این استاد بزرگ گشتیم. شب فراموش ناشدنی و آن آخرین دیدار من با استاد باختری بود.
واصف باختری کاروان کوله بار، غم وانده مردم را، با موج اشک یتیمان، ناله بیوهزنان، درد گرسنگان و بیعدالتی روزگار، سالها و سالها دقیقاً هشتاد و یک سال حمل نمود و سرانجام به تاریخ ۱۹ جولای ۲۰۲۳ عیسوی بر فریاد اشعارش و درک و احساسش نکته عطف گذاشت و لباسهای رنگارنگ دنیای فانی را کنار نهاد و لباس سفید بیرنگی را برتنش پوشاندند. واصف باختری از جهانی که یک عمر با شعرش و بیانش مبارزه کرده بود؛ به آن «آرامش» که آرزو داشت نرسید و سر انجام با «آرامش» دیگری دنیای نوی را آغاز کرد. آنجا که همه لباس سفید به تن دارند و رنگ دیگری مثل رنگهای زمین خاکی در آنجا نیست. به گفته رازق فانی «همه جا دکان رنگ است همه رنگ میفروشند» آنجا فقیر- سرمایهدار، لاغری – چاقی، صحتمندی- مریضی، باداری- برده گی و تفاوتهای ناعادلانه نیست. همه با یک رنگ، بدون اینکه بر یکدیگر باری و یاری باشند، با «آرامش» در پهلوی هم غنوده اند.
شاعرگرانمایه استاد فرزانه اگر در روی زمین آن آرامش واقعی میسر نگردید دعا مینمایم که آرامش آن جهان نصیب شما گردد.