ویژه نامه ویژه‌ای درگذشت واصف باختری

آیا در نبودِ  باختری خامه را بگریانم نوشته‌ی پروفیسور محمد ناصر رهیاب

ای کاش من‌وتو و دیگران نیز، به‌سان واصف بزرگ، زنده‌گی با شکوهی می‌داشتیم تا آن‌‌گاه که خامه پیرامون یادواره‌ی ­مان می‌خرامید، سراپا شادی می‌شد که جامعه‌ی ما توانسته‌است چنین بزرگ‌مردی را بپروراند، آن‌که چکادنشین‌ترین سیمای تاب‌ناک و درخشان جامعه‌ی فرهنگی ادبی ما بود؛ آن‌که به سخن بانو منیژه باختری «پدرما، پیرما، دانای ما، جان ما و جهان ما بود» و آن‌که تأثیرگذارترین شاعر و نویسنده‌ی دوران معاصر کشور ما به شمار می‌رفت. وصف واصف را هرگز کسانی به‌سان من و به‌سان ما نمی‌توانند بر زبان خامه جاری سازد که او والاتر و بالاتر از آن بود که بتوان با برشمردن شماری ازویژه‌گی‌های‌اش بر گوشه‌گوشه‌ی کارنامه‌ی پربار فرهنگی او درنگ کرد. او شاعر ستیهنده، نوآور و آفرینش‌‌گر راستین، گزارنده‌ی به‌‌ترین سروده‌های شاعران بزرگ جهان و پژوهش‌گری ژرف‌نگر بود که زمان و زمانه چون اوکم‌تر دیده‌است و کم‌تر خواهد دید. هرگز، از هرزه‌گویان که بگذریم، کسی را نمی‌توان یافت که واصف باختری را فرازین‌پای‌گاهِ کم‌مانند نداند و در برابر آن ذهن بی‌همتا، زانوی ادب بر زمین نزند.

واصف، رودکی روزگار من‌وشما بود. سرایش‌گر راستین شعر نیمایی؛ از این است، آن سروده‌ی شاعر گم‌نامی سده‌ی چهارم هجری، که در سوگ رودکی گفته‌بود، بی‌کم‌وکاست، در باره‌ی او راست می‌آید و اندوه من و ماها را در نبودِ او، دردمندانه، فریاد می‌زند:

رودکی رفت و مانـد حکمت او      می‌بــریزد نــریزد از می بــو

شاعرت کو کنون که شاعر رفت     نبــود نیــز جاودانــه چـو او

گشت خون آب چشم از غم وی    ز انده‌اش موم گشت آهن و روی

نالـه‌ی من نگـر شـگفت مـدار     شـو بشـو زار زار نـال بــروی

چنـد جـویی چنـو نیـابی بـاز     از چنـو در زمـانه دسـت بشـو

نیز آن سروده‌یی که رودکی در سوگ شهید بلخی پرداخته، گویی اندوه‌نامه‌یی است که در مرگ این بلخی‌زاده‌ سترگ سروده‌ شده‌است:

کاروان شهیـد رفت از پیش   زانِ ما رفته‌گیر و می‌اندیش

از شمار دو چشم یک‌تن کم   وز شمار خرد هزاران بیش

یکی از ویژه‌گی های واصف باختری حافظه‌ی بی‌مانند او بود. من با بسیاری از فرهنگیان، ادیبان، شاعران و نویسنده‌گان بزرگ و میانه و کوچک جامعه‌ی زبانی فارسی دری پیوندهایی از دور و نزدیک داشته‌ام و دارم، تنها آن کسی که هرگاه در برابر او بوده‌ام، خودکم‌تربینی به من دست داده و از ناتوانی ذهنی خود شرم‌گین شده‌ام، واصف باختری بوده‌است و بس.

نخستین باری که از نزدیک واصف را دیدم، میزان 1357بود. در آن روزگار، شاگردِ نخستین دوره‌ی ماستری در دانش‌گاه کابل بودم. روزی، یکی از هم‌صنفیانم، روان‌شاد علی‌حیدر لهیب، گفت: تا کنون واصف را دیده‌ای و با او هم‌سخن شده‌ای، گفتم: هرگز؛ مگر یکی از آرزوهایم، دیدن این بزرگ‌وار از نزدیک بوده‌است و هست. گفت: ام‌روز در مهمان‌سرای افغانِ شهر نو با او وعده‌ی دیدار دارم، تو هم بیا. هنگام رفتن، حضرت استاد رجایی، که خدایش بیامرزاد، گفت: اگر گپی نیست، من هم دوست دارم واصف نام‌ور را ببینم. با هم رفتیم به دیدار آن دوست ناشناخته و آن بزرگِ کم‌تر دریافته‌شده. آن‌گاه که گفتم‌: دوست من محمد مسعود رجایی دانش‌آموخته‌ی ادبیات فارسی است، آن حضرت گفت: نکند فرزند استاد محمد ابراهیم رجایی، شاعر فرهیخته‌ی هراتی، باشد. گفتم: آری چنین است. استاد واصف باختری از رجایی خواستند از سروده‌های پدر خود چیزچیزهایی، تازه‌هایی بخواند. رجایی چند بیتی، با آواز لرزان، ارایه کرد؛ واصف با فروتنی، سه غزل از پرداخته‌های رجایی بزرگ را خواند و از ادبیات روزگار ما چنان با چیره‌گی و هم‌راه با نمونه‌های فراوان سخن ­راند که حیرت بی­دلانه در من رخنه کرد. از مهمان‌سرا که بیرون شدیم. رجایی گفت: در زنده‌‌گی خود، همان‌سان که ام‌روز شرمنده شدم، هرگز خجالت‌مرگ نشده بودم. ببین استاد باختری این‌همه از سروده‌های پدرم به یاد داشت؛ مگر من چی!؟ به راستی آن روز چنان شگفت‌زده شدم، که مپرس. دیدم و دانستم که این مرد جانانه و خوش‌سخن، چه مایه شیفته‌‌گی‌ی‌ بی‌مرزی به هنر و فرهنگ و عرفان و معنویت دارد؛ این چه حافظه‌یی است،‌ انباشته از ژرف‌ترین و باریک‌ترین موضوع‌های علمی- فرهنگی؛ با این‌همه دانش و بینش، با این همه حضور ذهن، چه نوشتارها و سروده‌هایی ناب و ماندنی‌یی که فراز نخواهد آورد؟ چه‌گونه می‌شود، از این همه شاعر هم‌روزگار خود، و باز از یک شاعر معاصر هراتی، این‌همه شعر از یاد داشته باشد و از بسیاری دی‌روزیان نیز، باورکردنی نیست که نیست! این همه آگاهی چه‌سان در یک ذهن انباشته شده می‌توانند! همان روز سیمای درخشان واصف باختری در من درخشان‌تر شد و از همان روز به این اندیشه اندر شدم که ما کجاییم و انسان‌های بزرگ روزگار ما کجایند! باختری ورجاوند و نستوه! تو چه بلندپای‌گاه انسانی بوده‌ای! با این‌همه آگاهی چه فروتنی‌یی داشتی! گردن‌فرازا! رفتی و رفت با تو دل بی‌قرار من/ یک‌باره شد تهی ز دو گوهر کنار من.

یادم می‌آید، اکادمی علوم افغانستان می‌خواست سمپوزیم ناصر خسرو بلخی را راه‌اندازی کند. هیئت مدیره‌ی برگزاری این سیمینار تعیین شده‌بود و حضرت استاد باختری در آن عضویت نداشت. در نشستی دوستانه‌یی که روان‌شاد استاد ره‌هنورد زریاب، روان‌شاد استاد الهام، عبدالله نایبی، پویا فاریابی و رازق رویین حضور داشتند، استاد باختری روی به من کرد و گفت: ره‌یاب، کی سمپوزیم را برگزار می‌کنی (من عضو هیئت مدیره‌ی برگزاری این سیمینار، هم چون عضو اکادمی علوم افغانستان بودم) گفتم: به هم‌کاری شما در سه ماه آینده. استاد از این‌که ایشان در ره‌بری این سیمنار برگزیده نشده بودند، و بی‌گمان، هرچند نگفتند؛ مگر سخت ناراضی بودند، گفتند:‌ ناصر خسرو شاعر بسیار سترگ و مبارز اجتماعی- مذهبی بی‌همتا بود. بی‌درنگ، آغاز به خواندن چندین قصیده‌ی ناصر خسرو کردند، هی خواندند و خواندند و بسیار خواندند و خواندند و ما هم خاموشانه شنیدیم و شنیدیم؛ و بیش از پیش به حیرت افتادیم. هرچند همه‌ی ما از نیرومندی حافظه‌ی واصف آگاه بودیم؛ مگر این همه و این‌‌چنین، شگفتا، شگفتا! گویی خواستند با این کار به من و به ما بفهمانند که شماهایی که شاید جز یکی دو بیت از این شاعر فرزانه یاد ندارید و شماهایی که ناصر خسرو را درست نمی‌شناسید و به ژرفای اندیشه‌های دینی- فلسفی او آشنایی چندانی پیدا نکرده‌اید، می‌خواهید این سمپوزیم بسیار ارزنده را به‌پیش ببرید؟ هیهات، هیهات! و می‌خواستند با نگاه استادانه، بگویند: چرا گرداننده‌گان کارها، حق‌داران را فراموش می‌کنند. باز، بار دیگر در برابر این حافظه توانا و بی‌همتای این ادیب بی‌همال، خود را کم‌تر از آن دیدم که در گذشته‌ها دیده بودم؛ بسیار کم‌تر از آن. خودکم‌تربینی چه درد جان‌کاهی است!

پسان‌ها، که با استاد دیدارهای بسیار بسیاری در اتحادیه‌ی شعرا و نویسنده‌گان افغانستان داشتم  (ایشان منشی بخش شعر این نهاد بودند و من عضو هیئت رییسه‌ی آن)، دیدم که استاد شعرهای فراوانی، از مثنوی و دیوان شمس، از شاه‌نامه، از شاعرانی به‌سان سعدی و حافظ و جامی و بیدل و … نیز از ام‌روزیان به یاد دارد و هیچ‌کس دیگری را خدای بزرگ، از  کسانی که هم‌چون فرهنگی می‌شناختم و می‌شناسم، از چنین نعمتی برخوردار نساخته‌است.

روزی در نشست دوستانه، استاد باختری از این شاعر و از آن شاعر، شعرهای بسیاری خواندند: از فرخی و سیف فرغانی، از عنصری و انوری، از ظهیر و منوچهری، از خیام و ابن یمین و …. یکی از دوستانم، (که نمی‌خواهم نام‌اش را ببرم) گفت: خدا می‌داند این شعرها از کیست که واصف به نام این و آن شاعر بسته می‌کند. گفتم: کاش من و تو هم این همه شعر به حافظه می‌داشتیم و نام شاعران را نادرست می‌گفتیم. این گفته‌های دوستم از سر حسادت بود، نه این‌که واصف چنان کرده باشد؛ زیرا هم من و هم او می‌دانستیم که گیرنده‌گی ذهن واصف تا چه اندازه‌یی بالا است و می‌دانستیم که هیچ کسی از چنین توانایی و از چنین حافظه‌یی برخوردار نیست که نیست. نه او و نه من و نه بسیار کسان دیگر!

واصف چنین بود، آن‌چنانی که هیچ کس دیگری چون او نبود و باید فرزندان جامعه‌ی زبانی فارسی دری، سال‌های سال و شاید سده‌ها، چشم به‌راه بمانند تا مادر گیتی چنین فرزانه‌ی نستوه، چنین اندیش‌مند آگاه، چنین آفرینش‌گر متعهد و مسؤول در برابر مردم و جامعه را بزاید، بپرورد و به بار بنشاند. سال‌های‌سال باید چشم‌به‌راه باشند که پژوهش‌گری با این گستره‌ی دانش و ادب، چشم بگشاید: اندیش‌مندی که هم دانش‌ادبی را به تمام و کمال موشکافانه بداند، هم به شناخت فرازین آموزه‌های دینی و اسلامی دست پیدا کند و هم حکمت و فلسفه را تا باریک‌ناهای آن خوانده و دانسته باشد و بتواند فلسفی بیاندیشد حکیمانه بسراید و ادیبانه نگرش‌های ویژه‌یی در باره‌ی جهان و جامعه پی افکند: «چو او زیر چرخ کبود اندکی است».

باختری بزرگ! من کی‌ام که در باره‌ی تو بنویسم که بزرگای تو در کوچکای روان من گنجایی ندارد. خدایت بیامرزد، که به پاکی و نکویی روز و روزگار را به سر رساندی، پاک‌بازانه، کوچه‌پس‌کوچه‌های زنده‌گی را درنوردیدی، درد را واگویه کردی و در کنار دردمندان جامعه ایستادی. هرگز زرق‌وبرق‌های زمانه تو را به کژراهه نبرد و داستان زنده‌گیت را تیره و ناستوده نساخت. اگر در روزگار کنونی در پی انسان‌هایی هستید که استوره شده‌اند، این استوره واصف است؛ استوره‌ی استوره‌تر از همه‌ی انسان‌های استوره‌یی: در کنار رستم‌ها، سیاووش‌ها، مولوی‌ها و حافظ‌ها و در کنار شاملو‌ها، اخوان ثالت‌ها و لایق شیرعلی‌ها.

نمی‌گویم، واصف باختری! کاش به‌جای تو من می‌مردم و یا هزارانی دیگر می‌مردند، می‌‌گویم کاش جنگ‌های خانمان‌سوز کشور و سیه‌کاری‌های جنگ‌باره‌گان، با تو کم‌تر ستم می‌کردند تا تو، به جای پناه‌بردن به این کشور و به آن سرزمین و چشیدن درد درمان‌ناپذیر آواره‌گی، بیش‌تر می‌سرودی، بیش‌تر می‌نوشتی و بانوی تاریخ، این «گیسوسپید خاتون» را بیش‌تر می‌نکوهیدی؛ و باز نه «سفالینه‌های چند بر پیش‌خوان بلور فردا» که «بلورینه‌های فراوان بر پیش‌خوان ناشناخته‌ی روزگار» برای ام‌روزیان و فرداییان پیش‌کش می‌کردی. من به این تاریخ ناجوان‌مرد، که تو را سزاور آن‌چه بودی، ندانست و نگذاشت بیش‌تر و به‌تر از این بسرایی و بنویسی و بیش‌تر و به‌تر شایسته‌گی‌ها و بایسته‌گی‌های خود را به جامعه‌ی فرهنگی- ادبی پیش‌کش کنی، می‌گویم: ای‌کاش، ای‌کاش، چنین و چنان نمی‌شد؛ دریغا که شد و بد شد که چنین شد! «چنین است آیین چرخ کبود».

خدایا، خداوندا، این گرامی‌ترین فرزند روزگارما، این کم‌مانندترین انسان جامعه‌ی زبانی فارسی- دری و این بزرگ‌ترین ادیب، فرهنگی، شاعر، پژوهش‌گر، جامعه‌شناس، مردم‌دوست و مبارز راه دادگری، این ستم‌ستیز‌ستیهنده را بیامرز و به بهشت برین جای‌گاهی که سزاوار او است عنایت فرما: آمین یا رب العالمین.

نظر دهید