داستان

تاريك­‌خانه

سرمه و سیاهی

از مجموعه­ی نسرمه و سیاهی» فروزان امیری

نور خورشيد از روزنه­هاي كوچك كلكين مي­ريزد به درون اتاق تاريك، تاريكي يك­دست اتاق را مي­شكند. خط مي­اندازد. راه راه. خط­هاي نور آرام مي­خزند به گوشة اتاق، مي­لولند به روي چشم‌هاي زن، پيشاني چين­دار و گونه­هاي استخواني­اش.

خواب­زده و بي رمق دست مي­كشد به روي پلك­هايش و آرام چشم‌هايش را باز می‌کند. با ديدن نور خورشيد، آه بلندي مي­كشد.

  • دوباره صبح شد. باز هم روزي ديگر… (روز از نو روزي از نو!) هه! خنده­دار است! كدام روز نو؟ روزها هم نو مي­شوند؟ مگر غير از اين است كه ما هي دور خود و عقربه­ها مي­چرخيم و بعد مي­رسيم به همان نقطة اول؟ هي! هي! يادت به­خير مادر جان! دل ما را به چه چيزهايي خوش مي­كردي.

غلتي به درون رخت­خواب می‌زند و ناگهان مثل اين­كه برق گرفته باشدش، از جا مي­پرد.

  • قاسم جانم، ‌ها قاسم جانم خوش دارد صبح زود بيدار شوم. مي­گويد سحرخيزي به زندگي بركت مي­آورد.

پتو را كنار می‌زند. دور بالش­اش را مي­پايد، دست مي­كشد به روي فرش. كورمال، كورمال. عينك را زير دستش احساس می‌کند. شيشه­هايش را با نفسي گرم و طولاني بخارآلود کرده و با گوشۀ قديفة خود پاك می‌کند. عينكش را می‌زند و سرش را بر مي­گرداند به سوي طاق­چة روبه­رو.

  • صبحت به­خير قاسم جانم! داغت را نبينم يار! همين لحظه چاي را تيار مي­كنم، زود صبحانه­ را سامان مي­دهم. صنوبرت هميشه حرفت را گوش كرده. زمين نينداخته! دور از سرت! ‌ها! تو خوش داري صبح وقت سفرۀ چاي و صبحانه­ات آماده باشد. مادرت اين عادت تو را از همان روز اول عقدمان در ِ گوشم خواند.

دستانش با لرز و اضطراب چهرة خندان قاسم را لمس می‌کند. دست مي­كشد به روي شاخة استوار دستارش.

  • هي! بنازم اين شاخ سرو را. با اين هيبت و شكوه كه وارد دالان­چه شده بودي، سرت را خم كرده بودي كه مبادا به سر در ِ دالان­چه گير كند، و همة زنان و دختران هورا كشيدند كه (عجب بالا بلندي سرو داماد…) و من در زير چادري و شال سبز، از اين هيبت و شكوه به خود لرزيدم، نمي­داني چقدر دلم پر پر زده بود كه سر بلند كنم و اين سرو بالا بلند كه دست نحيف و كوچك من در دست مردانه و قدرت­مندش گم شده بود، را برانداز كنم و با گردني بلند و لبخندي پيروزمندانه خوشبختي­ام را از كنارت ايستادن، به رخ همة زناني بكشم كه در ميان هلهلة دايره و صداي چك چك­ها غرق شده بودند. نشد، نتوانستم! مادرم گفته بود، دختر بايد سنگين باشد، سر به زير و مطيع! به روي تخت عروسي­اش چشم سفيدي نكند، چشم‌هايش باشد و پشت پاهايش. ‌ها! چشم‌هايم بود و پشت پاهايم! حسرت به دلم ماند كه با يك دستم دست تو را و با دست ديگرم دامن گل شفتالويي­ام را بگيرم و در وسط دالان­چه چرخ بزنم و بلند بلند بخندم. صداي پاي­كوبي­ها و خنده­هايم بلندتر از آواز دايره و چك چك­هاي زنان و دختران نوجوان ­هم­سالم باشد…

قطرات داغ اشك از گوشة چشم‌هاي فرورفته در حدقة سرش و از زير عينك­ها سر مي­خورند بر روي گونه­هايش. از ميان شيارهاي صورت مسيري منحني تشكيل مي­دهند و يكي پس از ديگري مي­چكند به روي صورت قاسم. لبخند گرم صورت قاسم از روي لب­هايش محو مي­شود، قطرات اشك جاي شان را به قطرات سرخ خون مي­دهند و از چشمان درشت و سياه قاسم بيرون مي­زنند. قطراتي درشت، قطراتي سرخ…

گويي جوي خون در صورت مرد به جريان افتاده. اين جوي خون، فوران می‌کند به درون خانة تاريك. خانه در خون فرو مي­رود، در و ديوارش كبود مي­شود، بوي سرد خون به مشام صنوبر مي­خورد. دست مي­كشد به صورت قاسم، دست‌هايش خون­آلود مي­شوند، گوشة قديفه­اش را آرام و با مهرباني مي­كشد به روي صورت خون­آلود قاسم.

  • كور شوم و اشك­هايت را نبينم مرد! مرد كه گريه نمی‌کند، مگر همين خود تو نبودي كه هميشه به پسرهاي مان مي­گفتي( گريه نكنيد! يك جو غيرت داشته باشيد، مردها گريه نمي­كنند.)

ها! پسرهايم هيچ وقت گريه نكردند، الا روزي كه با تو خداحافظي مي­كردند، بعد از آن، ديگر هيچ وقت اشك را به چشم‌هاي شان نديدم، حتا روزي كه نان به كمر زینب و زبيده مي­بستند.

صداي زمين خوردن چيزي از درون آشپزخانه، رشتة گفتار زن را پاره می‌کند. يك دستش را به كمرش مي­گيرد و با تكية دست ديگرش به زمين، از جا بلند مي­شود.

  • گربة خيرنديده! تو هم به اين كمر شكسته­ام رحم نمي­كني. همين است كه از خدا مي­ترسم و گرنه از خانه بيرونت مي­انداختم. حيف كه دلم به تنهايي­ات مي­سوزد، بچه­هايت ولت كردند و پشت سر شان را هم نگاه نكردند، هم­خانه­ات تنهايت گذاشت. دلم مي­سوزد، همين است كه دلم به تنهايي­ات مي­سوزد. از خدا مي­ترسم، وگرنه حالا به اين سن و سال، تر و خشك كردن تو را به جان نمي­خريدم.

وارد آشپزخانه مي­شود و چشمش به كنج آشپزخانه به گربة ابلق پير مي­افتد كه با قيافه­يي حق به جانب و معصومانه، كنار ديگ برنج افتاده بر زمين نشسته است.

  • توري جان چرا مردم­آزاري مي­كني؟ به جاي اين­كه دست­گيرم باشي، بيش­تر برايم كار مي­تراشي. مگر نمي­بيني ناتوانم؟ اين كمر پر درد و پاهاي نيمه فلجم را نمي­بيني؟ هي روزگار! هي!

دستي به پشت گربه مي­كشد و به جمع كردن برنج­ها از روي زمين مشغول مي­شود. قطرة اشكي از گوشة چشم گربه بيرون می‌زند و آرام مي­رود به گوشة آشپزخانه كز می‌کند.

  • ها راست مي­گويي توري جان! گرسنه شدي. حواسم نبود، نيست! خودت كه مي­بيني، سرم شلوغ است.

سفرة مربع­شكل كوچك را پهن می‌کند، تكه­هاي كوچك نان را به چهار گوشة سفره مي­چيند. دو پياله را چاي می‌کند. يكي مقابل طاق­چه مي­گذارد و يكي را روبه­روي خودش. طوري روبه­روي طاق­چه مي­نشيند كه در مقابل قاسم قرار بگيرد.

  • بيا توري جان اين پشقاب مال توست. ( پشقابي كه پر از برنج و نان ميده شده هست را به سمت گربه هل مي­دهد).

گربة ابلق كنار سفره پيش مي­خزد و با بوي كشيدن پشقاب، شروع به ليس زدن تكه­هاي كوچك نان و برنج­ها می‌کند.

زن كه انگار خاطرش از انجام موفقانة وظيفه­اش جمع شده، رو می‌کند به قاسم. لبخندي آميخته با حسرت را مي­پاشد به صورت مردانة قاسم.

  • ها قاسم جانم! توري تا هنوز با من است، تركم نكرده، تنهايم نگذاشته. با هست و نيستم ساخت، با دار و ندارم. بود و نبودم. گربه حيوان مهرباني است، قدر شناس است. ‌ها قاسم جانم! دلت جمع باشد.

با تكرار تركيب(قاسم جانم) گونه­هاي زن سرخ مي­شود، لبخند مليحي می‌زند و نگاه از قاسم بر مي­گيرد. سرش را پايين مي­اندازد و خودش را با جابه­جا كردن عينك­اش مشغول می‌کند.

  • خيلي وقت است تو را به نام باباي غفور صدا نزدم، واي اگر مادرم اين­جا مي­بود و مي­ديد كه تو را به نام خودت صدا مي­زنم، كلي ملامتم مي­كرد. سرزنش­هايي تند كه از خطوط درهم پيشاني­اش چكه مي­كرد، سرب مي­شد و مي­ريخت به گلويم.
  • شرم كن دختر! به مردت احترام بگذار. من و مادرم و مادركلانم و هفت پشت مان، باباي پچه­هاي مان را به نام خودش صدا نزديم. تا آن­كه صاحب بچه­يي شديم و او را به نام پدر بچه­ي مان خطاب كرديم. يك جو شرم و حيا داشتيم. عزت و حرمت سر مان مي­شد…
  • هي! من هم هميشه شرم كردم. از وقتي غفور به دنيا آمد، تو برايم باباي غفور شدي. همه همين را مي­خواستند، اما خودم هيچ وقت! لال شوم اگر هربار پس از خواندنت به نام باباي غفور، در دلم نگفته باشم قاسم جانم!‌هاي قاسم جانم! اما زبانم قفل بود. مهر و موم! شال سبز را كه حاجي بابايم به سرم انداخت، در ِگوشم گفت: تو را به خدا سپردم و به پدر بچه­هايت. پدر بچه­هايم! صداي حاجي بابا تا مغز استخوانم نفوذ كرد. پدربچه­ها… تو پدر بچه­هايم مي­شدي. شدي!

با شنيدن صداي تك تك دروازه، زن از گفتن باز ماند. نگاهي به سوي گربه انداخت و گفت:

  • كي خواهد بود در اين گل صبح؟

و يك آن انگار كه مژدة خبر خوشي به او رسيده باشد، خند­ه­كنان رو به قاسم كرد.

  • ها قاسم جانم! حتما ً غفور است، آمده به ديدنم. شايد هم غفار باشد. اين هفته نوبت اوست. نه نه! هنوز كه روز جمعه نشده. بچه­ها اين ساعت روز سركار هستند. ‌ها! شايد زینب باشد، طفلك­هايش ياد بي بي را كرده باشند، يا هم زبيده خواهد بود، بيست و يك روز مي­شود كه نديدم­اش. ته تغاري مادر حتما ً دلتنگم شده.

يك­ريز با خود حرف می‌زند، پي در پي. دم­پايي­ها را جا به جا به پا می‌کند و با عجله و لنگ لنگان، خودش را به دروازة حويلي مي­رساند.

  • مادر به دور تان بگردد، آمدم جان مادر!

زلفي دروازه را خطا مي­دهد، دروازة چوبي غج غج صدا می‌کند و باز مي­شود. رو به­روي دروازه زني لاغر اندام و سيه­چرده  با چادري كهنة گل­دار و خريطة سياهي به دست، ايستاده است.

  • خواهر جان خير و خيراتي! يتيم­دار هستم. صغيرهاي بچه گك نامرادم را جمع مي­كنم. يك پيالة برنجي، كاسة روغني، رخت و لباس كهنه­يي از اولادهايت، هرچي كه دستت مي­رسد خواهركم دستت را دراز كن! خدا اولادهايت را چراغ دلت كند، زنده و سلامت در كنارت نگهدارد…

زن تكاني به عينك­اش مي­دهد و آه بلندي مي­كشد.

  • همين­جا منتظر بمان خواهر جان.

بعد از چند دقيقه با پلاستيكي پر از برنج بر مي­گردد.

  • اين برنج­ها را پسرم غفور برايم آورده. برنج­هاي خوش پختي است. هربار كه زینب دخترم مي­آيد، طعم اين برنج­ها با دست­پختش شيرين تر و خوش­مزه تر مي­شود. دختركم زبيده هم دفعة قبلي كه آمد، از همين برنج­ها، كيچيري هوسانه برايم پخت. واي چقدر لذيذ بود! زبيده دخترك كوچكم هست. قاسم جانم نامش را ته­تغاري گذاشته بود. دست­پخت بسيار خوبي دارد! قاسم جانم هميشه مي­گويد: دست­پخت دخترهاي مان به دست­پخت خودم مي­ماند، خوش طعم و لذیذ است. هي هي! حالا اما هيچ كدام از غذاهاي دست­پخت­ من خوش طعم نيستند. دستانم بي نمك شدند.

زن لاغر اندام كه به پلاستيك برنج دستش خيره شده و چشم‌هايش به سوي آن­ها راه كشيده اند. هي اين پا و آن پا كرده و خودش را مصروف باز كردن خريطه­اش می‌کند.

  • خير ببيني خواهر جان! خداوند اولادهايت را برايت نگهدارد.
  • ها راستي! اين بار نوبت غفار است. او هم برنج­هاي خوش­پختي مي­خرد. پسر­هايم به سليقة خريد شان به پدر شان رفته اند. به قاسم جانم! بار ديگر كه آمدي، باز از آن­ها برايت مي­دهم.

زن كه انگار فرصت شنيدن حرف‌هايش را ندارد، چنگي به پلاستيك برنج می‌زند و با گفتن( خدا خيرت بدهد خواهر) از دورازة حويلي دور مي­شود.

  • زنك بيچاره! مي­گفت پسرك­اش جوان­مرگ شده، يتيم­هاي پسرش را جمع می‌کند. واي واي واي! راستي كه هركسي دردي دارد. خدايا خودت به داد همه برس.

با ديدن نعش افتادة گربه به كنار سفره، پاهايش سستي مي­كنند. تكيه می‌زند به ديوار اتاق، اتاق تاريك مي­شود، راه مي­افتد به دور سرش. مي­چرخد و مي­چرخد. سينه­خيز خودش را مي­رساند به نزديك گربه. دست مي­گذارد به روي كمرش، بدنش داغ هست. دست مي­كشد به پاهايش، يخ كرده، سرد سرد! سردي يي كه هي بالا مي­رود. مي­رسد به پهلوهايش، كمرش، سينه­اش، سر… دستش كه به صورت گربه مي­رسد، خيس مي­شود، خون­آلود! انگشتانش را بالا مي­آورد. در برابر چشمانش. خون­ها از انگشتانش چكه مي­كنند. مي­دوند به سوي طاق­چه. پاش مي­خورند به چهرة خندان قاسم.

دست دراز می‌کند به سوي طاق­چه، دستانش كرخت شدند، به سختي قاب عكس را بر مي­دارد. مي­فشاردش به سينه­اش. و صدايي كه انگار از ته چاه بالا مي­آيد: قاسم جانم!‌هاي…

نظر دهید