صدای تق تق کفشهای بوبوی محمودشاه فضای دهلیز را پر کرده است. از صبح تا حالا چندین بار پیش پسرش رفته و آمده است.
حالا دیگر همۀ زنان بستر در اتاق، قابلهها و داکترها بوبوی محمودشاه را از تق تق صدای کفشهایش میشناسند.
قابله مریم با چهرۀ خندان به عروس بوبوی محمودشاه رو میکند و میگوید:
– اینه بخیر شیرینی هم رسید. ولا عجب خشوی مهربان و کاکه خو داری!
زن لبخند ملیحی میزند و دست میکشد به سر و صورت نوزاد آغوشش.
– کلش از برکت ای شاهزادۀ نازنینم اس.
در همین لحظه بوبوی محمودشاه با یک کارتن کلان کُلچه وارد اتاق میشود.
– بفرمایین، بفرمایین شیرینی شاهزاده سلیمان مره بخورین. خدا همی قسم که مراد ما را داده و این شاهپسر را به ما هدیه کرده، دعا میکنم که مراد کل تان را بته و آرمان تان را پوره کنه.
همه یکصدا میگویند:
– آمین.
قابله مریم که دختر بسیار شوخی است، با خنده و شیطنت میگوید:
– بوبو جان حالی اگه خدا به عروست شاهدختک میداد، بازم همیقه خوشحالی میکدی و کل شفاخانه ره شیرینی پخش میکدی؟
– ولا اگه راست بگویم دخترم ایقه خو نی! خودم شش دانه دخترک دارم و یک دانه بچهگک، محمود شاه جانم. روزی که پدرشان د انتحاری شهید شد، کسی از خودگیهایم نبود که سه پایه دیگۀ تابوت ره با محمود شاه جانم بالا کنه. بچهگکم سخت تنها و بیکس مانده بود. دعا میکدم خدا برش شاهپسری بته که بازوی پدرش شوه. خدا ره هزار بار شکر که دعای کل ما ره قبول کد. شما هم دعا کنید که عروسم ده اولاد به دنیا بیاره ان شاءالله. چی بگویم دگه!
من که تا آن لحظه آرام آرام در اطراف اتاقم راه میرفتم و شاهد صحبتها بودم، گفتم:
– بوبو جان تو دعا کن که خدا نجات خیر ما ره بته، دختر و بچهاش فرق نمیکنه، مقصد سالم و صالح باشه.
درد محکمی به کمرم پیچید، آه بلندی کشیدم و دست قابله زهرا را محکم فشردم.
صدای بوبو به گوشم رسید.
– دردایش تند شده. برو بچیم داکتر ره بخوای.
قابله زهرا میگوید:
– بلی، مه هم همی قسم فکر میکنم. مریم برو داکتر جمیله را احوال بتی.
دست قابله زهرا را فشار می دهم و به سختی سرم را به نزدیک گوشش میرسانم.
– زهرا جان مه باید تشناب برم، برم کمک کو.
با حرکت سر میگوید: “درست اس.”
به شانۀ زهرا تکیه میدهم و آرام آرام به سمت تشناب میروم. هنوز پایم را داخل تشناب نگذاشته ام که صدای مهیب و بلندی در سرم میپیچد و پس از آن هم صدای رگبار مرمیها.
خشکم میزند و توان حرکت را ندارم. قابله زهرا با گفتن “الله اکبر” مرا به داخل تشناب میکشاند و دروازه را به سختی میبندد. صداها هر لحظه بیشتر و نزدیکتر میشود و دردهایم تندتر.
از درد به خودم میپیچم و چیغ میزنم، زهرا دستش را به روی دهانم میگذارد و ملتمسانه با صدایی که گویی از ته چاه بیرون میشود، میگوید:
– توره به خدا آرام باش. اگه صدایت ره بشنون ما ره هم میکشن.
نمیدانم چه میگوید و منظورش چیست؟ ما را می کشند؟ چرا باید ما را بکشند؟! به خود میآیم و ترس به تنم میدود. “ها راست میگه، ما ره میکشند. دلیل نمیخوایه دگه.”
پشتم از درد تیر میکشد. عرق از پشت گوشها و نوک بینی ام بیوقفه میریزد. حس خفقان دارم. درد امانم را بریده و میخواهم بلند بلند جیغ بزنم.
نگاهم به چشمان اشکبار و ملتمس زهرا میافتد که چیزی زیر لبهایش میخواند. گمان میکنم “آیتالکرسی” میخواند. در حالی که با یک دست شانه ام را محکم گرفته و مرا سرپا نگهداشته است، دست دیگرش را بر روی دهانم گذاشته که جلو فریاد و نالههایم را گرفته باشد…
حالت تهوع دارم. نفسم تنگی میکند. مادرم میگوید:
– دلبدی د ای دوره طبیعی اس بچیم، تا سه ماههگی دورۀ حملت ان شاالله بخیر خلاص میشه. نفس هم همیطو بود بچیم، تشویش نکو.
بکس لباسهایم را جمع میکند، خریطۀ کوچکی را پر از قروت کرده و بین لباسهایم جای میدهد. چند جوره لباس طفلانه، چند تکۀ نخی، چهاربند و قنداق و روجایی بزرگی را در یک بقچه میپیچد و درون بکسم میگذارد.
– ای بقچه ره همیطو آماده نگاه کو. ان شاالله هر وقت که دردهایت پیدا شد، کتی خود د شفاخانه ببرش. تشویششه نداری دگه.
قهقهای میزنم و میگویم:
– مادرجانم، صدقت شوم مه هنوز نو یک ماهه حمل دارم، تو ازمی حالی بقچه جور کدی؟
آه بلندی میکشد، گیسوی خاکستری اش را با دست به پشت گوشش میبرد.
– کورت شوم جان مادر! مسافر استی، تنهاستی، مادر و خواهری پیشت نداری، باید ازمی حالی که پیشم استی به فکر آمادگی کارهایت شوم. ها راستی، همی که بخیر فهمیدی کم کم دردهایت پیدا شد، سلیمان ره بگو حتمی توره شفاخانه ببره. نی که باز معطل کنی! حتمی شفاخانه برو. د شفاخانه دلت جمع اس. اونجه داکتر و دوا و نرسها کلش استن. شفاخانه د ای حالات بسیار خوب اس. باز شفاخانههای کابل امکانات داره، بسیار امن و محفوظ میباشی.
دست میاندازم دور گردن باریک و نحفیش.
– مه صدقهگک سرت شوم مادرکم! به هر دو دیده. حتمی ان شاالله شفاخانه میرم. تو تشویش نکو. دلنگران نباش مادرک نازنینم.
– وقتی دردهایت زیاد شد، بلند بلند نفس بکش. نفسهای عمیق درد ره کم میسازه جان مادر. به خصوص وقتی سر چاردرد بودی. ها راستی! یک چیز بسیار مهم ره برت بگویم که فراموشت نشه؛ وقتی طفلک بخیر پیدا شد، یادت باشه که حتمی باید همو لحظۀ اول گریه کنه، اگر خودش گریه نکد، باید داکتر د پشتش بزنه که طفل گریه کنه. اگه نی خدای نخواسته شُشهای طفل مشکل پیدا میکنه. باز دور از جانش نفستنگی میگیره… .
دلهرۀ عالم به دلم میریزد. نفسم تنگ میشود، حس میکنم دست قدرتمندی دور گلویم را چنگ انداخته، گلویم را میفشرد. با قدرت تمام!
با خفقان دست و گریبانم که باز قابله زهرا تکانم میهد و با نگاه مضطرب و چشمهای اشکبارش از من میخواهد که آرام باشم. نفس را در سینه حبس میکنم، درد نفستنگی را تجربه میکنم…
– خدایا! خدایا! چطو پیشت دعا کنم که طفلکم گریه نکنه؟ چطو از تو بخوایم که صدایش ره نکشه؟ ای چی امتحان سختی بود که سر راه مه ماندی؟
یکباره تمام بدنم داغ میشود. از درد به خود میپیچم. تشناب کوچک برای این همه درد کافی نیست. فضا برایم تنگی میکند. پاهایم سست میشوند. یک لحظه حس میکنم بند دلم کنده شده. تکهای از وجودم جدامیشود و به زمین میافتد. سکوت تشناب همچنان برقراراست! عرق سردی بر پیشانی ام مینشیند. نمیدانم چقدر زمان گذشته است که دروازۀ تشناب را باز میکنند. در بین آن همه همهمه و داد فریاد، کسی فریاد میزند:
– هله تخت ره بیارین!
در حالی که چند نفر مرا به روی تخت جابهجا میکنند، نگاهم به درون اتاق میغلتد. دروازۀ شکسته نیمهباز است و جوی کوچک خون از آنجا به سوی دهلیز به راه افتاده. وقتی تخت را از جلو دروازه تیر میکنند، چشمم به گوشۀ اتاق میافتد که جوانی بالای سر بوبوی محمودشاه و عروس غرق به خونش به سر و روی خود میکوبد و فریادهای گوشخراشش تا دهلیز میپیچد.
صدای شکستن چیزی را در درونم احساس میکنم، چیزی شبیه نابودی حس امیدواری، امید به دعاهای مادری که آرزو میکند پسرش صاحب فرزندان زیادی شود، که بازوی پدر شوند، که زیر پایۀ تابوتش را بگیرند…
“حالی محمودشاه چطو میتانه به تنهایی سه تابوت ره حمل کنه؟”
صدای گریۀ طفلکم مرا به درون اتاق میکشاند، عاجل سورنگ پیچکاری را برمیدارم و از داخل شیرچوش شیر میکنم و کم کم به دهنش میچکانم. آرام میگیرد و آهسته آهسته قطرههای شیر را قورت میکند.
به مادری که در مقابلم نشسته و طفلکش خیره میشوم. طفلک خندانی که سینۀ مادر را میمکد و بازیگوشی میکند. گاهی سینه را رها کرده و به سوی مادر میخندد و دوباره مصروف مکیدن پستان مادرش میشود. زنی که در همان نزدیکی نشسته است، میپرسد:
– واکسین چند ماهگیاش اس خوار جان؟
– واکسین سه ماهگیاش ره بخیر میزنیم.
– خو! بخیر.
“سه ماهه! همسن طفلکم” در حالیکه نظارهگر شیرخوردن طفلک استم، نرس با تکرار نام”فرشته” صحنه را برهم میزند. زن طفلک را از سینه جدا کرده و عاجل به سمت اتاق واکسین به راه میافتد.
شیرچوش و پیچکاری را داخل کیفم میگذارم و منتظر میمانم تا نرس ما را به اتاق واکسین فرابخواند…