داستانی ازبانو فروزان قادری
هوا مهآلود است. تیره و کدر. به سختی میتوانم سر چهارراه را ببینم. پنجره را باز میکنم تا سرم را پیشتر ببرم. سرمای تندی به صورتم میزند، باد تکۀ سبز آویزانشده از درخت بالای زیارت را به اهتزاز در آورده. چهار راه در پشت زیارت است؛ سرم را پیشتر میبرم تا از پشت عَلَم زیارت، زاویۀ دید فراختر شود. چهار راه خالی است. اثری از آدمی به چشم نمیخورد. سکوت سنگینی بر جادهها و خیابانها حاکم است. روزهای زیادی است که جادهها خالی از عابر مانده. مگر تکوتوکی که وارد فروشگاه مواد غذایی سر چهارراه میشوند و مدتی بعد با پلاستیکهایی پر در دستهایشان از فروشگاه بیرون میآیند.
در این میان اما تنها صدایی که هر روز صبح زود و عصر هنگام غروب این سکوت سنگین را میشکند، صدای چرخهای گاری دستی آن پیرمرد نحیف است. گویی در این مدت گوشهایم به این صدا عادت کرده اند. چیزی شبیه زنگ هشدار صبحگاهی و پایان روز.
امروز اما صدای چرخهای کوچک گاری را نشنیدم؛ از صبح تا حالا نگران استم. این چندمین باری است که به پشت پنجره میآیم تا ببینماش. نیست. هیچ نشانی از او نیست. خدایا چه بر سرش آمده؟ چه اتفاقی برایش افتاده؟ او که هر روز صبح، درست همین موقع به روی گاری کوچکاش در زیر درخت چنار سر چهارراه نشسته بود.
- مادر جان! امروز برای چاشت چی آماده میکنی؟
صدای دخترم تهمینه است که در دروازۀ آشپزخانه ایستاده است. افکار پریشانم را جمع میکنم و میگویم: هنوز که تازه صبحانه خوردیم جان مادر؛ چاشت دور است، یک چیزی آماده میکنم دیگر.
کلافه و گیجم. به سمت ظرفشو میروم. شروع به شستن پیالهها و بشقابهای صبحانه میکنم.
چطور که امروز نیامده؟ ممکن است برایش اتفاقی افتاده باشد؟ شاید از نشستن بیفایدۀ همهروزه در سر چهارراه خسته شده باشد. چه میکند که همهروزه بیاید و از صبح تا دیگر همانجا بنشیند؟ مگر هفتۀ چندبار مردم برای خریداری از خانههای شان بیرون میشوند که او بخواهد بار شان را حمل کند؟ مردم به اندازۀ کافی مواد مورد نیاز خود را خریده اند. اصلاً همین خود ما؛ مگر هفتۀ یکبار بیشتر به خریداری مواد غذایی و اجناس مورد نیاز میرویم؟ نه! روزهای روز حتا پرنده هم در کوچه و خیابان پر نمیزند؛ چه رسد به آدمی! کار از کجا میشود به این حال و روز؟
آخ! سوزش شدیدی در سر انگشتم احساس میکنم. متوجه پیالۀ دستم میشوم که کنارهاش شکسته و تیزی آن انگشت اشارهام را زخمی کرده است. انگشتم را به زیر شیر آب سرد میگیرم تا خون متوقف شود.
- مادر، مادر! بیا این عکس سفرۀ دوستم را ببین. در گروه آشپزی گذاشته. ببین چند مدل غذای هوسانه آماده کرده اند.
دخترم تمنا را در مقابلم میبینم که سعی دارد عکسهای داخل تبلیتاش را برایم نشان دهد. بدون آنکه میلی به دیدن عکسها داشته باشم، نگاهی گذرا میاندازم و ظرفهای شسته شده را در جاظرفی میچینم.
- مادر لطفاً برای امروز چاشت از همین پیتزا آماده کن، لطفاً.
- بلی مادر جان، از این پیتزا بپز که ما هم عکسهای آن را به گروه آشپزی بگذاریم.
هردوی شان با چهرههای ملتمسانه در مقابلم ایستاده اند. تمنا و تهمینه.
سری به نشانۀ تأیید تکان میدهم و به سوی یخچال میروم تا گوشتها را از فریزر بردارم.
هردو به سوی من میدوند و هرکدام شان خود را به یک شانهام میچسپانند و بوسهای به صورتم میزنند.
- فدای مادر نازنین خود شویم.
- خدا نکند.
پیشانی شان را میبوسم و به کارم ادامه میدهم. گوشتها یخ بسته و منجمد شده اند. شیر آب داغ را باز میکنم و خودم به پشت پنجره میروم. باران نرمی میبارد. جای خالی پیرمرد و چرخدستیاش در زیر درخت سرچهارراه به چشمم میخورد و دلهرۀ غیبت امروزش را تشدید میکند.
برمیگردم و به کارم ادامه میدهم. شیر آب هنوز باز است؛ گوشتها را میشویم و در دیگ میاندازم تا پخته شود. به ساعت نگاه میکنم، ده صبح را نشان میدهد. باید خمیر پیتزا را آماده کنم. به سراغ آرد میروم. هنگام آمادهکردن خمیر، سوزش شدیدی در سرانگشتم احساس میکنم، یک آن به خاطر میآورم که تیزی پیاله زخمیاش کرده بود. به کارم ادامه میدهم. مواد آماده را روی خمیر میریزم و داخل فر میگذارم تا پخته شود.
- به به! چه بویی! امروز چی میپزی خانم؟
- دخترها هوس پیتزا کرده بودند. برایشان پختم.
- من که نمیتوانم بخورم. برای من هم سالاد رژیمی آماده کن. این روزهای قرنتین و خانهنشستن علاوه بر مزایای استراحت کاری و آرامش کنار خانواده، وزن مرا خیلی بالا برده است.
دخترها میز غذا را با وسواس و دقت مرتب میکنند.
- مادر جان غذا را بیاور. میز آماده است.
سوپ را از دیگ بخار به دیگ چینی سفید میریزم. بخار آن به هوا بلند میشود. یک لحظه چهرۀ پیرمرد در لابهلای بخار دیگ نقش میبندد و همراه بخار در هوا محو میشود.
- یوسف صبر کن لالا! اول از غذا عکس بگیرم بعد تو بشقابت را پر کن. میخواهم عکسها را به گروه بگذارم.
پسر کوچکم یوسف را میبینم که با قهر و ناراحتی تکۀ پیتزا را سر جایش میگذارد و با گلایه به سوی من نگاه میکند.
- مادر! تمنا نمیگذارد نان بخورم. من گرسنهام.
دستی به سرش میکشم و او را به آرامش دعوت میکنم.
با یک نگاه گذرا میز غذا را از نظر میگذرانم تا مطمئن شوم چیزی از قلم نیفتاده است. همه چیز سر جایش است. سوپ، پیتزا، سالاد رژیمی، سالاد بچهها.
دلم ناآرام است، به بهانۀ آوردن نان خشک، از پشت پنجره نگاهی به بیرون میاندازم؛ نیست، نیامده.
- مادر جان! امروز آن کاکای گاریوان نیامده که برایش غذا ببری؟
سری به نشانۀ “نه” تکان میدهم.
- خوب شد که یک امروز را بیرون نروی. به این اوضاع کرونایی رفتن به بیرون بسیار خطرناک است. میگویند ویروس در هوا هم زنده میماند.
- دختر راست میگوید خانم؛ هر روز باید کلی آمادهگی بگیری. روپوش بپوشی، ماسک بپوشی، دستکش بپوشی و بعد از آمدن هم تمام خانه را ضدعفونی کنی. روزی آن پیرمرد را هم خدا میدهد. تو نگران نباش.
حرفهای زیادی بین پدردخترها رد و بدل میشود که من نمیشنوم.
درحال شستن ظرفها هستم که درد شدیدی در ناحیۀ کمرم احساس میکنم. دستانم را با گوشۀ دامنم خشک میکنم و از دو طرف آرام آرام کمرم را ماساژ میدهم. به سنگ اوپن آشپزخانه تکیه میدهم تا دم راست کنم.
- مادر جان! برایم میوه آب کن.
پسرم یوسف با پیالۀ خالی در دستش به پشت سرم ایستاده است و پیاله را به سوی من پیش کرده است. دستی به سرش میکشم و پیاله را از او میگیرم.
عقربههای ساعت چهاربجۀ عصر را نشان میدهد. یک لحظه خودم را در پشت پنجرۀ آشپزخانه میبینم که از آنجا به چهارراه خالی از عابر خیره شدم. هر روز همین حوالی ساعت چهار تا چهار و نیم عصر گاریاش را حرکت میداد و از پشت خانۀ ما گذشته، به جادۀ دست راست میپیچید. پس از گذر چند ثانیهیی صدای چرخهای گاریاش درلابهلای جادهها گم میشد.
- خانم جان! تختۀ شطرنج را کجا گذاشتهای؟ بردار بیاور به اتاق که با تمنا بازی کنم؛ دیدن تلویزیون خیلی خستهکن شده است.
تمام روز را با دلهره و دلتنگی به شب میرسانم. آخرین بشقاب را میشویم و به روی سیم جاظرفی میگذارم. اطراف آشپرخانه را با نگاهی گذرا از نظر میگذرانم تا مطمئن شوم که همه جا تمییز و مرتب است.
همه به خواب رفته اند. آرام آرامی است.
به اتاق میروم. بیآنکه سروصدایی بکنم، با احتیاط کتاب تسلیناپذیر را از روی میز بر میدارم و چراغ مطالعۀ کوچک روی میز را روشن میکنم. جای نشانی شده را آرام باز میکنم. صفحۀ 134.
چقدر سرعت کتابخوانیام پایین آمده است! چهار روز میشود که این کتاب را شروع کردم. تا حالا فقط 134 صفحه؟
به آرامی کتاب را ورق میزنم تا مزاحم خواب همسرم نشوم.
صدای چرخهای گاری دستی در گوشم میپیچد. درعالم خواب و بیداری سعی میکنم دقیقتر گوش بدهم. همان صدای آشنای همهروزه است. به سرعت از جایم بلند میشوم؛ کتاب از پهلویم به پایین تخت میافتد. از شنیدن صدای اصابت کتاب به روی زمین، همسرم غلتی در رختخواب میزند و با گفتن “چه میکنی خانم؟” به خواب میرود. آهسته دستگیرۀ اتاق را به سمت پایین فشار میدهم و از اتاق خارج میشوم. به سوی پنجرۀ آشپزخانه میدوم. پیرمرد را میبینم که با قامتی خمیده گاری را به دست دارد و به جلو هدایت میکند. نفس راحتی میکشم که او را سلامت میبینم. گرچه از سلامتیاش مطمئن نیستم؛ در این روزها سلامتی کیمیا شده. بهتر است بگویم خوشحالم که او را زنده و سرپا میبینم.
نرسیده به چهارراه، روبهروی زیارت پیر مرادبخش توقف میکند. گاریاش را به کنار درخت پهلوی زیارت جا به جا میکند و خودش داخل زیارت میشود.
تلاش میکنم هرچه زودتر میز صبحانۀ بچهها و همسرم را آماده کنم. میز را با دقت وارسی میکنم تا در نبود من به چیزی ضرورت پیدا نشود. صبحانۀ رژیمی همسرم، شیر گرم شده، تخم مرغ جوش داده، چای، خامه و مربا. پس همه چیز مرتب است. دو دانه ظرف یکبار مصرف برمیدارم و از غذاهای داخل یخچال پر میکنم. یک بسته پنیر و دو دانه نان هم بر میدارم و همه را داخل پلاستیک میکنم.
ماسک میزنم، دستکشهایم را میپوشم؛ سپس چادرم را به سرم کرده و به آرامی از خانه بیرون میشوم.
جاده در سکوت سنگینی فرورفته، نشانِ هیچ عابری در آن پدیدار نیست. سنگینی این سکوت مرا به یاد قبرستان میاندازد. سرد و ساکت و سنگین.
پیش میروم به نزدیک دروازۀ ورودی زیارت مرادبخش؛ نرسیده به چهارراه. پیرمرد را میبینم که زار و نالان به عَلَم بالای سر پیر مرادبخش تکیه کرده و زیر لب با خود واگویه میکند. گویی متوجه حضور من نمیشود. دروازه را تک تک میکنم.
- کاکا جان سلام، برایتان نان آوردم.
با شنیدن صدایم از جایش بلند میشود و به سوی من میآید. با تکان سر و نفسی عمیق پلاستیک را از من میگیرد.
– خیر ببینید، خانه آباد!
به سمت گاری میرود و پلاستیک را داخل خریطۀ خود میاندازد و به دستۀ گاری آویزان میکند. یادم نمیآید کدام زمانی چیزی را که برایش آوردم، گرفته و خورده باشد. همیشه در همین خریطۀ میاندازد و تا عصر که میرود، با خودش میبرد.
به گوشۀ گاری مینشیند و دستان لرزانش که از شدت سرما کبود شده را با هوای دهن خود گرم میکند. صدای باز شدن دروازۀ فروشگاه سر چهارراه نگاه هر دوی ما را به آنسو میکشاند. فروشنده داخل فروشگاه میشود و دوباره سکوت خیابان را فرا میگیرد. داخل زیارت میروم و فاتحهای میخوانم. از زیارت که بیرون میآیم، پیرمرد دستانش را به نشانۀ دعا بالا میگیرد و به صورتش میکشد. با لبخندی به سوی من دوباره سر تکان میدهد.
مرد بلندقامتی از جادۀ روبهرو به سمت فروشگاه سر چهارراه میرود. از همانجا با صدای بلند پیرمرد را صدا میزند:
– کاکا جان! بیا و گاریات را به دروازۀ فروشگاه بیاور.
پیرمرد با عجله دستۀ گاری را میگیرد و به دنبال آن مرد به سمت فروشگاه به راه میافتد. گاری را نزدیک دروازه نگهمیدارد و به تعقیب مرد، داخل میرود. چند دقیقه بعد با کیسۀ آردی در پشتش بیرون میآید و کیسه را به روی گاری جای میدهد. لحظهیی بعد با کیسۀبرنجی به شانه به سمت گاری میرود. دیری نمیگذرد که پر از کیسهها و پلاستیکهای مواد خوراکی میشود.
مرد بلندقامت پیشاپیش حرکت میکند و پیرمرد هم با تمام توان تلاش میکند تا گاری را حرکت بدهد و به دنبال مرد راه بیفتد. همچنان که به دنبال مرد گاری را میبرد، سرش را به عقب بر میگرداند و به سوی من که تا آن لحظه در دروازۀ زیارت ایستاده بودم، لبخند میزند.