ویژه نامه ویژه‌ای درگذشت واصف باختری

روزهای شیرین روزگار تلخ به یاد اسطورۀ شعر و ادبیات، واصف باختری- از سعید حقیقی

زنده‌گی در فاصلۀ دو انفجار. کابل در آتش راکت و بمب می‌سوزد. بوی خون و باروت همه­جا را فراگرفته. آسمان دق و زمین دل‌گیراست. سال 1371 کابل زیر و روشد. جنگ میان گروه‌هایی که بخش­های از پایتخت را اشغال کرده‌اند، کابل را به ویرانه مبدل کرده. این شهر زیبا دیگر هیچ جلوه و جلالی ندارد. شهری سوخته و ماتم زده، با مردمانی که هوش و حواس چندانی برای شان نمانده. خسته و زجر کشیده. آدم های که فقط متحرک اند، زنده نیستند. حتا دیگر مرگ هم برای شان از اهمیت افتاده. آن­هایی که توش و توان داشتند، کابل را رها کرده و رفته اند. اما هنوز کابل همچنان با کابلیان خود نفس­های درد آور می کشد. شهری در احتضار. شهری که شهر نیست، خانۀ ارواح است.

در چنین روزگار تلخ و فاجعه­باری من در منزل چهارم مکروریان سوم هنوز به فردا امیدواربودم. فکر می کردم روزی جنگ پایان می­یابد و ما دوباره کبوترهای مان را پیدا می­کنیم. زهی خیال باطل! می­گویم جنگ دوم جهانی بعد از پنج سال تمام شد، آیا جنگ افغانستان بیشتر از آن دوام می آورد؟ چه می‌دانستم آن روزگار که جنگ را گاهی نقطۀ پایانی نیست. درهمین دوران عبدالله فرامرزعادل روزنامه نگار معروف و دوست روزگار تلخم من را با استاد واصف باختری آشنا کرد. استاد یک بلاک آن طرف­تر از ما زندگی می­کرد.

در بلاک شانزده مکروریان سوم. نام استاد را شنیده بودم و ارادت خاصی به ایشان داشتم. شعرها و نوشته­های شان را هرازگاهی در مجلۀ ژوندون ارگان نشراتی اتحادیه نویسندگان افغانستان می­خواندم. آن زبان فخیم و پرراز و رمز چنان برمن تأثیر می­گذاشت که روزها درگیرش می­شدم. نثر پراز کوه و کوتل استاد که جای خود را داشت. برای من نوجوان و جوان هنوز بسیار سنگین بود؛ ولی زیبا بود. زیبایی­هایش را حس می­کردم. آن زمان با شعر اخوان ثالث آشنا بود. گاهی فکر می­کردم که استاد از اخوان وام می­گیرد؛ اما روزگاری گذشت تا تفاوت­ها را بدانم. شعر و نثر استاد مُهر خودش را داشت، مُهر واصف باختری مهم­ترین شاعر نوپرداز افغانستان که همچنین مسلط بر شعر و نثر کلاسیک بود. گردانندگی­ها و سخنرانی‌هایش در اتحادیۀ نویسندگان چنان پراحساس و یک­دست بود که مو لای درز آن نمی­رفت. هیچ جمله­ای نارسایی از زبان استاد شنیده نمی­شد، هرچند که بدون کاغذ و یادداشت برداری قبلی صورت می­گرفت. رودی جوشان بود از کلمه و عشق. گاهی سرعت می­گرفت گاهی آرام می­شد. گاهی فراز می­یافت و گاهی فرودهای استادانه. نزدیکی و همسایه­گی ما

سبب شد که عصرها در آن روزگار وانفسا همدم استاد شوم. هر روز نزدیکی­های عصر که راکت­باران کابل کمی می­خوابید ما دو نفر که از همه­جا و همه­چیز مانده بودیم در کنار هم در میان بلاک­های مکروریان سوم قدم می­زدیم و بدون توجه به آن­چه که برسر ما آمده و می­آمد، از شعر و واژه می­گفتیم. از فردوسی و حافظ و سعدی و بیدل. از شعر نیما و شاملو. از کسرایی و نادرپور. کسرایی زمانی کابل آمده بود. بیشتر وقت مهمان اتحادیۀ نویسندگان بود. می­گفتند در برابر استاد چنان بی­قرار بوده مثل شاگردی که در برابر استاد­اش. شنیده بودم، ندیده بودم. ولی وقتی با استاد در آن روزهای گرفته و ماتم­زده کابل در میان بلاک­های مکروریان قدم می­زدم به هرکسی حق می­دادم که در برابر استاد احساس شاگردی کند. اما هرگز یک بار هم احساس نکردم که استاد چنین خواسته باشد. او هرگز خودش را استاد نمی­دانست. با همه دوست بود با همه مهربان بود و با همه راحت حرف می زد. وقتی از استاد حال و احوال­اش را می­پرسیدم می­گفت نفس می­کشم؛ اما نه از آن نفس­های سعدی که ممدحیات و مفرح ذات اند، همین­طوری مثل خودم. گاهی از استاد دعوت می­کردم که برای نوشیدن قهوه به خانه ما بیاید. می­پرسید قهوه به صحت مفید که نیست؟ می­گفتم خیراستاد مضر هم هست. می­گفت خوب است برویم و قهوه بخوریم. وقتی به خانه پا می­گذاشت فرزندانم که آن زمان کوچک بودند می­آمدند و در اطراف استاد سروصدا راه می­انداختند. استاد با آن­ها چنان صمیمی بود که فکر می­کردم با نواسه­هایش شوخی و بازی می­کند. از این فضا لذت می­بردم.

 سال­ها بعد که استاد مجبور به ترک کابل شد، گاهی که پشاور می­رفتم حتما از استاد احوال می­گرفتم. به محض دیدن من در آغوشم می­گرفت و بلافاصله می­پرسید: ایمان چطوراست؟ آیدا چطور است؟ روزی از استاد در مورد آن­چه که در پیام زن در مورداش می­نوشتند پرسیدم؛ خندید و پاسخ داد، بگذار هرچه می­خواهند بنویسند. باز ادامه داد اگر تخته مشق این­ها هم هستم باز خوب است. اما ناگهان خاموش شد، حالت چهره­اش تغییر کرد، سیگاری را روشن کرد و گفت اما یک زمان بسیار می­رنجم از چنین نقد­هایی، آن­هم زمانی که سطل­های آب را مجبورم از چاه مقابل بلاک تا منزل چهارم بالا ببرم. آن وقت است که به خود نهیب می­زنم، کجاست موترها و محافظین و خانه وزیراکبرخان‌ام! در این مجله به استاد اتهام می­زدند که در خدمت شورای نظار در آمده و احمدشاه مسعود برایش خانه و موتر و محافظ داده است. از رهنورد زریاب یار همیشه­اش که حالا در فرانسه بود، زیاد یاد می­کرد. گاهی نیز به رسم دوستی آن­گونه که میان آن دو جریان داشت دشنامی نیز حواله می­کرد. اما چنان پر از صمیمیت و دوستی خالصانه که فقط از استاد برمی­آمد.

گاهی برای استاد از نوشته­هایم چیزی می­خواندم؛ با تمام حواس گوش می­داد. چند­روز بعد برایم گفت که بیا کمی در مورد شعرهایت گپ بزنیم. آن­گاه با ملایمت و استادی نواقص شعرهایم را بر شمرد. از مشکلات وزنی و قافیه گفت و شروع کرد به توضیح دادن بحرهای عروضی و وزن شعر فارسی. من شعر را به پاسداشت شاعران کنار گذاشتم، اما فهم شعرم را مدیون استاد باختری هستم.

بعدها از آن روزها به عنوان روزهای خوش غم­آلود یاد کردم. روزهای که حضور استاد بزرگ شعر و ادب فارسی را برایم به ارمغان آورد.

روان­اش انوشه باد!

نظر دهید