زندهگی در فاصلۀ دو انفجار. کابل در آتش راکت و بمب میسوزد. بوی خون و باروت همهجا را فراگرفته. آسمان دق و زمین دلگیراست. سال 1371 کابل زیر و روشد. جنگ میان گروههایی که بخشهای از پایتخت را اشغال کردهاند، کابل را به ویرانه مبدل کرده. این شهر زیبا دیگر هیچ جلوه و جلالی ندارد. شهری سوخته و ماتم زده، با مردمانی که هوش و حواس چندانی برای شان نمانده. خسته و زجر کشیده. آدم های که فقط متحرک اند، زنده نیستند. حتا دیگر مرگ هم برای شان از اهمیت افتاده. آنهایی که توش و توان داشتند، کابل را رها کرده و رفته اند. اما هنوز کابل همچنان با کابلیان خود نفسهای درد آور می کشد. شهری در احتضار. شهری که شهر نیست، خانۀ ارواح است.
در چنین روزگار تلخ و فاجعهباری من در منزل چهارم مکروریان سوم هنوز به فردا امیدواربودم. فکر می کردم روزی جنگ پایان مییابد و ما دوباره کبوترهای مان را پیدا میکنیم. زهی خیال باطل! میگویم جنگ دوم جهانی بعد از پنج سال تمام شد، آیا جنگ افغانستان بیشتر از آن دوام می آورد؟ چه میدانستم آن روزگار که جنگ را گاهی نقطۀ پایانی نیست. درهمین دوران عبدالله فرامرزعادل روزنامه نگار معروف و دوست روزگار تلخم من را با استاد واصف باختری آشنا کرد. استاد یک بلاک آن طرفتر از ما زندگی میکرد.
در بلاک شانزده مکروریان سوم. نام استاد را شنیده بودم و ارادت خاصی به ایشان داشتم. شعرها و نوشتههای شان را هرازگاهی در مجلۀ ژوندون ارگان نشراتی اتحادیه نویسندگان افغانستان میخواندم. آن زبان فخیم و پرراز و رمز چنان برمن تأثیر میگذاشت که روزها درگیرش میشدم. نثر پراز کوه و کوتل استاد که جای خود را داشت. برای من نوجوان و جوان هنوز بسیار سنگین بود؛ ولی زیبا بود. زیباییهایش را حس میکردم. آن زمان با شعر اخوان ثالث آشنا بود. گاهی فکر میکردم که استاد از اخوان وام میگیرد؛ اما روزگاری گذشت تا تفاوتها را بدانم. شعر و نثر استاد مُهر خودش را داشت، مُهر واصف باختری مهمترین شاعر نوپرداز افغانستان که همچنین مسلط بر شعر و نثر کلاسیک بود. گردانندگیها و سخنرانیهایش در اتحادیۀ نویسندگان چنان پراحساس و یکدست بود که مو لای درز آن نمیرفت. هیچ جملهای نارسایی از زبان استاد شنیده نمیشد، هرچند که بدون کاغذ و یادداشت برداری قبلی صورت میگرفت. رودی جوشان بود از کلمه و عشق. گاهی سرعت میگرفت گاهی آرام میشد. گاهی فراز مییافت و گاهی فرودهای استادانه. نزدیکی و همسایهگی ما
سبب شد که عصرها در آن روزگار وانفسا همدم استاد شوم. هر روز نزدیکیهای عصر که راکتباران کابل کمی میخوابید ما دو نفر که از همهجا و همهچیز مانده بودیم در کنار هم در میان بلاکهای مکروریان سوم قدم میزدیم و بدون توجه به آنچه که برسر ما آمده و میآمد، از شعر و واژه میگفتیم. از فردوسی و حافظ و سعدی و بیدل. از شعر نیما و شاملو. از کسرایی و نادرپور. کسرایی زمانی کابل آمده بود. بیشتر وقت مهمان اتحادیۀ نویسندگان بود. میگفتند در برابر استاد چنان بیقرار بوده مثل شاگردی که در برابر استاداش. شنیده بودم، ندیده بودم. ولی وقتی با استاد در آن روزهای گرفته و ماتمزده کابل در میان بلاکهای مکروریان قدم میزدم به هرکسی حق میدادم که در برابر استاد احساس شاگردی کند. اما هرگز یک بار هم احساس نکردم که استاد چنین خواسته باشد. او هرگز خودش را استاد نمیدانست. با همه دوست بود با همه مهربان بود و با همه راحت حرف می زد. وقتی از استاد حال و احوالاش را میپرسیدم میگفت نفس میکشم؛ اما نه از آن نفسهای سعدی که ممدحیات و مفرح ذات اند، همینطوری مثل خودم. گاهی از استاد دعوت میکردم که برای نوشیدن قهوه به خانه ما بیاید. میپرسید قهوه به صحت مفید که نیست؟ میگفتم خیراستاد مضر هم هست. میگفت خوب است برویم و قهوه بخوریم. وقتی به خانه پا میگذاشت فرزندانم که آن زمان کوچک بودند میآمدند و در اطراف استاد سروصدا راه میانداختند. استاد با آنها چنان صمیمی بود که فکر میکردم با نواسههایش شوخی و بازی میکند. از این فضا لذت میبردم.
سالها بعد که استاد مجبور به ترک کابل شد، گاهی که پشاور میرفتم حتما از استاد احوال میگرفتم. به محض دیدن من در آغوشم میگرفت و بلافاصله میپرسید: ایمان چطوراست؟ آیدا چطور است؟ روزی از استاد در مورد آنچه که در پیام زن در مورداش مینوشتند پرسیدم؛ خندید و پاسخ داد، بگذار هرچه میخواهند بنویسند. باز ادامه داد اگر تخته مشق اینها هم هستم باز خوب است. اما ناگهان خاموش شد، حالت چهرهاش تغییر کرد، سیگاری را روشن کرد و گفت اما یک زمان بسیار میرنجم از چنین نقدهایی، آنهم زمانی که سطلهای آب را مجبورم از چاه مقابل بلاک تا منزل چهارم بالا ببرم. آن وقت است که به خود نهیب میزنم، کجاست موترها و محافظین و خانه وزیراکبرخانام! در این مجله به استاد اتهام میزدند که در خدمت شورای نظار در آمده و احمدشاه مسعود برایش خانه و موتر و محافظ داده است. از رهنورد زریاب یار همیشهاش که حالا در فرانسه بود، زیاد یاد میکرد. گاهی نیز به رسم دوستی آنگونه که میان آن دو جریان داشت دشنامی نیز حواله میکرد. اما چنان پر از صمیمیت و دوستی خالصانه که فقط از استاد برمیآمد.
گاهی برای استاد از نوشتههایم چیزی میخواندم؛ با تمام حواس گوش میداد. چندروز بعد برایم گفت که بیا کمی در مورد شعرهایت گپ بزنیم. آنگاه با ملایمت و استادی نواقص شعرهایم را بر شمرد. از مشکلات وزنی و قافیه گفت و شروع کرد به توضیح دادن بحرهای عروضی و وزن شعر فارسی. من شعر را به پاسداشت شاعران کنار گذاشتم، اما فهم شعرم را مدیون استاد باختری هستم.
بعدها از آن روزها به عنوان روزهای خوش غمآلود یاد کردم. روزهای که حضور استاد بزرگ شعر و ادب فارسی را برایم به ارمغان آورد.
رواناش انوشه باد!