داستان

سرمه، سياهي و آيينه

گوشۀ آيينۀ شكسته را به دست مي­گيري و صورتت را يك بار ديگر در آيينه برانداز می­کنی. متوجه چشم چپ­ات مي­شوي كه سرمه­هايش پايين ريخته و زيرش سياه شده، گوشۀ روسري­ات را با آب دهانت خيس مي­كني و آرام آرام سياهي را پاك مي­كني. كمي ديگر به گونه­هايت سرخي مي­زني. با نگاهي دقيق به چهره­ات، حس رضايت و خوشنودي وجودت را فرا مي­گيرد. احساس مي­كني زيبايي و تازه­گي چندسال پيش صورتت دوباره برگشته.

فكر اين كه كسي لحظه­شماري می‌کند براي ديدن چهره ات، قند را در دلت آب می‌کند. لبخند رضايت­بخش­ات را

در آيينه تماشا مي­كني و حس زندگي دوباره در تمام رگ­هايت جاري مي­شود.

سه ماهي مي­شود كه قلبت تندتر می‌زند؛ دقيق از روزي كه بقچۀ لباس­هاي ناشسته بر دوشت سنگيني مي­كرد و سر كوچه نشسته بودي با بقچه ات كه او از راه رسيده بود. صداي قدم­هايش را شنيده بودي كه با نزديك شدن به تو آرام و آرام­تر مي­شد؛ تا اين كه در مقابلت ايستاده بود و با صداي لرزان و مضطرب گفته بود:

  • اجازه بدهيد كمك تان كنم.

بقچه را بر دوشش گذاشته بود و به سمت خانه­ات به راه افتاده بود. چادري­ات را مرتب كرده بودي و به مرد مقابلت خيره شده بودي. حدست درست از آب درآمده بود؛ خودش بود!

اين مرد را از چند ماه پيش در نانوايي حاجي اعلم نانوا ديده بودي و چند بار هم اتفاقي در خانۀ شان. هربار كه دنبال لباس­هاي ناشسته خانۀ نانوا مي­رفتي، او را مي­ديدي كه يا دروازۀ حويلي را به رويت باز می‌کند يا زير درخت توت گوشۀ حويلي نشسته و به نقطه­یي خيره شده است.

مدت‌ها بود كه در خانه نانوا رفت و آمد داشتي. بعد از آن اتفاق  ديگر هرگز به سمت تنور خانه ات نگاه نكرده بودي. ديگر دل و دماغ نان پختن را نداشتي. در بدل نان­هايي كه از نانوايي حاجي مي­گرفتي، لباس­هاي ناشستۀ شان را مي­شستي. تقريباً همۀ افراد خانواده نانوا را مي­شناختي اما هيچ­وقت اين مرد را نديده بودي تا اين كه يك روز خانم نانوا ندانسته به سؤال­های ذهنت پاسخ داده بود:

  • فریباجان! از اين به بعد که به نانوايی رفتي، روز یک دانه نان بيش­تر بگير؛ من به حاجي هم گفتم. غیر از لباس­هاي حاجي و بچه­هایم، يك جورۀ ديگر هم به آن­ها اضا‌‌فه شده.

زن پرده را كنار كشيده بود و از گوشۀ پنجره نگاهي به مرد نشسته در زير درخت كرده بود. صدايش را پايين­­تر آورده  و به سويت خيره شده بود؛ انگار مي­خواست رازي را افشا كند.

  • پسر ماماي حاجي است. آن مرد را مي­گويم! بيچاره تمام خانواده اش را در زمين­لرزۀ بدخشان از دست داده، زنش و هردو دخترش را. ديگر نتوانسته است در آن­جا طاقت بياورد. دو ماهي مي­شود که به هرات آمده.

زن دستش را به روي كمرش گذاشته و با ناله ادامه داده بود:

  • آه! بلاخره روزي اين كمردرد و پا درد جانم را خواهد گرفت!

بعد از چند سرفۀ پي در پي با نيم نگاهي به سمت پنجره دنبالۀ حرف‌هايش را گرفته بود:

  • بيچاره خيلي شكسته شده است. ساكت و آرام ساعت­ها به نقطه­یي زل می‌زند و گذر زمان را فراموش می‌کند. اين روزها اكثر اوقات حاجي با اصرار او را با خود به نانوايي مي­برد تا سرگرم شود و كمي از اين حال و هوا بيرون بيايد.

من هم به درد دل­هايش گوش مي­كنم و با او حرف مي­زنم. اتفاقاً همين ديشب سرگذشت تو را برايش قصه كردم؛ اين كه چه­طور بعد از مرگ ملا رمضان سر پاي خودت ايستادي و به زندگي ادامه دادي. در اوج جواني با تنهايي ساختي و براي دخترانت هم پدر شدي و هم مادر. كار كردي و چرخۀ زندگي­ات را چرخاندي.

از آن روز به بعد هر روز كه به نانوايي مي­رفتي و او را مي­ديدي، حرف‌هاي خانم نانوا در ذهنت مرور مي­شد و دلت به تنهايي اش مي­سوخت. ديگر عادت­ات شده بود كه او را زير چشمي بپايي و حواست به او باشد. روزي كه به نانوايي نبود و او را نمي­ديدي، تمام روز نا آرام بودي. حس گم كردن چيزي را داشتي، غمي گوشۀ دلت كز مي­كرد و چند بار به بهانه­هاي مختلف بر دخترانت پرخاش مي­كردي.

كم كم سنگيني نگاه­هاي او را هم حس مي­كردي؛ در اين اواخر تقريباً هر روز عصر كه دنبال نان مي­رفتي، او آن­جا بود و چشم‌هايش به سوي كوچۀ خانه­ات راه کشیده بود. با ديدنش ضربان قلبت تندتر مي­شد، پشت گوش­هايت داغ مي­شد و نفس­هايت به شماره مي­افتاد. خودت هم از اين همه دست­وپاچگي تعجب مي­كردي! هيچ­وقت اين حس و حال را در چهارده سال زندگي مشترك­ات  تجربه نكرده بودي. ديگر برايت مهم شده بود كه وقت بيرون رفتن از خانه سر و وضعت مرتب باشد، كفش­هايت رنگ داده باشد و راه رفتنت آرام­تر و متين­تر.

همان­طور كه در چهارده سالگي ات مجبور شده بودي به اصرار عمه فتانه – عمۀ شوهرت – هر روز خودت را آراسته كني و لباس جديد بپوشي. عمه فتانه گفته بود:

  • عروس نو هستي دختر! كمي به خودت برس كه شوهرت رغبت ديدن به سوي تو را داشته باشد.

ولي او هرشام كه از سركار بر مي­گشت سرش به كار خودش گرم بود. يا مصروف آب دادن گل­هايش و قطع كردن شاخه­هاي زرد و علف­هاي هرز باغ­چه بود، يا هم درگير راديوي كوچكش و گشتن به دنبال موج بي بي سي.

عمه فتانه گفته بود:

  • بعد از مرگ زن اولش و رفتن پسرهايش از اين­جا، همين­طور آرام و خاموش شده است.

ها! راستي يك روز عصر كه پيراهن كمرچين گل شفتالويي­ات را پوشيده بودي و لباس­هاي شسته را روي بند می­انداختي، آمده بود و روبه­رويت ايستاده بود.

دختر اولت را هفت ماهه حامله بودي. شكمت كلان شده بود و سعي مي­كردي برجستگي آن خيلي به چشم نيايد. دستش را گذاشته بود روي شكمت و با خودش زير لب زمزمه كرده بود:

  • پسرم! شاه پسرم شير است! شيربچه.

و بعد آرام از كنارت رفته بود.

شبي كه نیلوفر دختر بزرگت به دنيا آمده بود، عمه فتانه تا صبح سر رفته بود و پا آمده بود. بي تاب و نا آرام.

گاهي خودش را مصروف قليان كشيدن مي­كرد و حلقه­هاي دود پي در پي اش فضاي خانه را پر مي­ساخت و نفس كشيدن را دشوار؛ و گاهي با چشمان گرد و تيز بين­اش خيره مي­شد به تو و دختر نوزادت و چند دقيقه به همان منوال مي­گذشت.

سر سنگين بودنش از همان روزها با تو شروع شده بود. بهانه گيري­هاي مختلف بر سر طعم غذا‌ها، شستن ظرف­ها و…

تولد دختر دومت عمه فتانه را پرخاش­گرتر كرده بود و شوهرت را خاموش­تر. خاموشي اي كه تا همان شب سرد و برفي زمستان – شب چله – ادامه يافت و هميشگي شد. چشم‌هايش را بست و ديگر باز نكرد. آن شب از همۀ شب­ها تاريك­تر بود! شب را تا صبح اشك ريخته بودي… .

قطرات داغ اشك سُر مي­خورَد بر روي گونه­هايت. سياهي سرمه­ها در زير مژه­هايت پايين ريخته است. راه كوچك خيس و سياه رنگي بر روي هردو گونه­ات ايجاد شده و به سمت زنخ­ات جريان دارد. اشك­ها را با پشت دستت پاك مي­كني كه در آيينه متوجه لكۀ سياه گوشۀ پيشاني­ات مي­شوي. فررفتگي­اش عميق­تر شده است و كبودي اش بيش­تر. اين لكۀ سياه از زيبايي چهره­ات كاسته است. از دور به چشم می‌زند، نگران ديدار فردا مي­شوي. براي اولين بار قرار است رو در رو با او صحبت كني. امروز كه بقچۀ لباس­ها را درِ دروازۀ خانه ات مي­گذاشت، گفته بود مي­خواهد با تو حرف بزند. فردا عصر منتظرت است!

نمي­خواهي در اولين ديدار با او،  سياهي گوشۀ پيشاني­ات سوال برانگيز باشد. كمي ديگر كرم سفيدكننده به روي لكه مي­مالي. احساس درد مي­كني؛ جاي چاينك چيني داغ و شكسته­هايش تا هميشه برايت يادگار خواهد ماند…

آن روز با چه دقتي چاي را دم كرده بودي! عمه فتانه چاي سيردم و هل­دار دوست داشت. هميشه مراقب بودي كه چيزي را از قلم نيندازي، گوش­هايت از شنيدن حرف‌هاي بيهوده عمه فتانه خسته بود. پياله چاي را كه مي­ريختي نگاه سنگينش  را احساس مي­كردي. انگار مي­خواست چيزي بگويد. هر وقت اين طور به شدت قليان مي­كشيد و فضا را دود قليانش پر مي­كرد؛ حتمن بعدش اتفاق مهمي مي­افتاد و مناقشه ای بزرگ در راه بود!

براي فرار از آرامش پيش از توفان خودت را در گوشۀ حويلي به زواله كردن خميرها مصروف ساخته بودي و گاهي هم چنگي هيزم به آتش شعله­ور تنور اضافه مي­كردي. فرار تو فايده اي نداشت چون او هم بساط چاي و قليانش را گرفته نزديك سفره زواله­ها و تنور آمده و روبه­رويت نشسته بود.

  • فریبا، نیلوفر بزرگ شده است. حالا سيزده ساله هست! خودت كه به­تر مي­داني اگر به خانه باشد هرماه يك خون مي­شود بر گردن پدر و مادر. از طرفي ديگر، سايۀ پدر هم بالاي سرش نيست؛ تو هم يك زن جوان هستي و به تنهايي نمي­تواني از اين دخترها مراقبت كني. من هم كه پير و ناتوان شدم.

گوش­هايت داغ شده بود و جريان خون در بدنت شدت گرفته بود. دست‌هايت خيلي سريع حركت مي­كرد و زواله­هاي خمير را سبك و سنگين! اين حرف‌ها به گوشت آشنا بود؛ دقيقن چهارده سال پيش!

زماني كه آراسته و با ظاهري مرتب به خانۀ تان آمده بود و با لبخندهاي مرموزش شمرده شمرده همين حرف‌ها را درِ گوش مادرت زمزمه مي­كرد. از همان زمان از چهرۀ عجيب و غريب اين زن بدت آمده بود؛ صورتي كوچك با چشم‌هايي گرد و بِراق و بيني تيغ مانند و برگشته كه تو را به ياد منقار پرنده­ها مي­انداخت! سرِ چسپيده به استخوان­هاي شانه و نداشتن گردن از همه برايت عجيب­تر بود!

  • كجا غرق شدي زن؟ گوشت به من هست؟ امروز بعد از ظهر خانواد‌‌ۀ ارباب احمد خان مي­آيند به خانۀ ما. نان­ها را كه پختي، كمي به سر و وضع خانه برس. نیلوفر را هم آماده كن؛ نبايد كم و كسري باشد.

گلويت خشك شده بود، نمي­توانستي اين بار هم ساكت و آرام بنشيني و به حرف‌هايش گوش كني. تمام نيرو و قدرتت را جمع كرده بودي، بايد حرف مي­زدي. بي باك و آزاد.

  • هيچ­كس لازم نيست به خانۀ من بيايد! دخترکم هنوز نو سیزده ساله شده. من و دخترهايم احتياج به مراقبت كسي نداريم. خودم براي­شان هم پدر مي­شوم هم مادر.

دقيق يادت نيست چقدر اين بحث­ها ادامه پيدا كرده بود كه يك­باره صداي برخورد چيزي محكم درون سرت پيچيد و بعد هم تكه­هاي كوچك چاينك چيني روي دامنت ريخت. چند ثانيه بعد هم فواره كوچك خون از پهناي صورتت به روي يخن مهره­دوزي شده ات به راه افتاده بود. بوي تلخ خون يك­جا با عطر چاي­هاي سبز هل­دار مشامت را پر كرده بود. چشمانت در كاسه­خانة سرت مي­چرخيد و تاريك مي­شد.

چشم كه باز كرده بودي ظرف پياله­ها را ديده بودي كه به يك گوشه افتاده بود و چند مرغ كه بر سر ظرف زواله‌هاي خمير جمع شده بودند و با وجود راندن زن، تقلا مي­كردند مقداري خمير را به نوک خود بكشند. زن كه با حركاتي سريع زواله‌ها را بر روي رُفه هموار مي­ساخت و لب­هايش تند تند بهم مي­خورد، چشم‌هايش را هر لحظه به سوي تو مي­چرخاند و صداهايي از دور به گوشت مي­رسيد.

  • اگر رمضان مرده است چه فرقي می‌کند؟ من كه هستم! اين خانه بزرگ­تر دارد، صاحب دارد! تو از آبرو چه مي­داني زنك؟ خودت جوان هستي و جاهل! نشنيدي كه مي­گويند پيراهن زن بيوه دشمن اش هست؟

كناره­هاي خمير را با نوك انگشتانش مرتب كرده بود و روبه­روي تنور ايستاده بود كه زواله خمير را به ديوار تنور سرخ بزند؛ خودت را به پشت سرش  يافتي دقيقاً فاصله چند سانتي متري! قدرت و ولع عجيبي را در انگشتانت حس مي­كردي؛ گوش­هايت ديگر  چيزي را نمي­شنيد؛ خالي از هر فكر و انديشه هر دو دستت را به پشت شانه­هايش گذاشتي و با يك حركت سريع جلو رويت خالي شده بود!

با صداي به ديوار خوردن پنجرۀ چوبي، آيينه از دستت به زمين مي­افتد. بند دلت تكان مي­خورد و جرأت نگاه كردن به پشت سرت را نداري. لرزش شديدي را در سراسر وجودت احساس مي­كني.

  • خدايا چه طور ممكن است؟چه طور ممكن است پنجره باز ­شود؟

دقيقاً يك­سال و سه ماه مي­شود که پنجرۀ چوبي روبه­روي تنور خانه را تخته­بند كرده بودي؛ هر دو زلفي­اش را انداخته بودي و قفل­هايی بزرگ بر آن­ها آويزان كرده بودي.

تپش قلبت تندتر مي­شود و لرزش دستانت بيش­تر. به سوي دخترهايت نگاه مي­كني كه هردو آرام و دركنار هم به خوابی عميق فرو رفته اند. نيمه­هاي شب است و سوي چراغ ركابي بالاي رَف كم شده است. نفس عميقي مي­كشي و سعي مي­كني ترس را از خودت دور كني؛ آرام آرام برمي­گردي به سمت پنجره كه ناگهان  خشكت می‌زند! جغدي را مي­بيني كه كنار پنجره چوبي نشسته و با چشمان گرد و براق، منقاري برگشته و سري چسپيده به تنه اش به تو خيره شده است؛  دريك لحظه كوتاه پر می‌زند به سوي تو. سرت را عقب مي­كشي و در آيينۀ افتاده جلوي رويت او را مي­بيني كه دقيقاً بالاي صورت دخترت نیلوفر نشسته و منقارش را به سمت چشم‌هايش نشانه رفته است. ترس در تمام وجودت جاري مي­شود؛ مبادا به دخترت آسيبي برساند! چشمت به آيينه شكسته مي­افتد؛ با يك حركت سريع آن را پرتاب مي­كني به سويش كه مثل انفجار بالُن، خون به سر و رويت مي­پاشد و در و ديوار اتاق را پر می‌کند. در همان لحظه با چشماني كه از شدت تعجب گرد شده اند مي­بيني كه همۀ قطره­هاي خون در يك نقطه يك­جا شده و مثل كتله­یي برزگ در وسط اتاق جمع مي­شوند و بعد آرام آرام از پنجره چوبي روبه­روي تنور خانه پايين مي­روند.

تو مي­ماني و آيينهء شكسته مقابلت و اضطراب اين كه مبادا سرمه­هاي چشم‌هايت پايين ريخته باشد و سياهي گوشۀ پيشاني ات به چشم بزند…

نظر دهید