شعر

مادری تا سحر دعا می‌کرد، پسرش صبح زود برگردد

مادری تا سحر دعا می‌کرد، پسرش صبح زود برگردد

مادری تا سحر دعا می‌کرد، پسرش صبح زود برگردد
پسرش رفته بود سربازی، پسری که نبود برگردد

خواهرش پشت نان که بیرون رفت ،بین جاده چهارقسمت شد
تکه هایش دوباره جمع شدند، ولی حالا چه سود برگردد

پدرش پشت نان که جان می‌داد، زنده گی را برایشان می‌داد
سقف معدن گرفت حالش را، قسمت اش شد کبود برگردد

باز هم مادری دعا می‌کرد ، پسرش صبح زود برگردد
پسرش رفته بود سربازی ، پسری که نبود برگردد

یکی از بچه های جبهه و جنگ، شاعری بود و دائما می‌گفت
هیچ گاهی شما نمی‌بینید، آن‌که این را سرود برگردد

“قاسم یوسف‌زی”

نظر دهید