تنها چند روز از درگذشت استاد واصف باختری می گذرد. شخصیتی که برای ادبیات معاصر کشور ما آبرو بود و وقتی در محافل بیرون از کشور شرکت داشتیم به عنوان یکی از مفاخر از او و رهنورد زریاب و بسی دیگر از این بزرگان یاد می کردیم و احساس غرور ما را بر میداشت و دامان خالی ما را پر می ساختند.
در پهنه ی ادبیات سرزمین ما از بس ستیز بین زبان ها وجود داشته و هیچگاه ما قبول نکردیم که پشتو نیز زبانی هست که باید رویش کار شود و توسط آن آثاری ماندگار بیافرینیم و از آن سمت نیز کسی قبول نکرد که فارسی زبانی هست که سرگذشتی هزار و چند صد ساله دارد و جزء مفاخر دنیاست و جزء زبان هایی که شیرینی، صفتش هست و دیوان ها با این زبان رنگ و آرایش خورده اند. در وسط این بگیر و ببند، شخصیت هایی چون واصف باختری و امثال او قربانی شده اند.
در کتاب های درسی مکتب کسی از واصف باختری ننوشت. از رهنورد زریاب و اکرم عثمان و… ننوشت. اگر هم نوشت سیلی حوادث نگذاشت که در ذهن نوجوان ما معرفت فرو برود. ما چون نسلی سطحی خوان هستیم هیچگاه ندانستیم که ادبیات چیست و فرهنگ و معرفت چگونه انتقال می کند. همین است که وقتی استاد باختری در کشوری غریب چشم از جهان می پوشد، جز ده یا بیست نفری در جنازه اش شرکت نمی کند. چون در کشوریست که او را نمی شناختند و او نیز شاید تلاشی برای شناختاندن خود نکرده بود، شاید اگر می کرد هم بی فایده بود، چرا که هنرمند ابتدا باید در جاییکه ریشه ی اصلی اش آب خورده، شناخته شود، قدر شود و بعدا بیگانه ها او را بشناسند. هرچند رهنورد زریاب نیز در خاک خودش زیر خاک رفت و در عصری ابری و سرد و کرونا زده آخرین خدا حافظی را با دوستانش داشت. ما تکان نخوردیم از مرگ او. چون نمی شناختیم او را. قلمش را نمی شناختیم. به همین دلیل ما هیچ ما نگاه شدیم. چند روزی در فضای مجازی عکس هایشان چرخید و سپس فراموش شدند. اگر جنازه ی استاد واصف باختری را در کشورش نیز می آوردند، ما هیچ ما نگاه بودیم. در این برهه که بیشتر ما هیچ بودیم و لال تر.
شاید بگویید خب انسان که مُرد چه فرقی می کند در کدام گوشه ی دنیا بیفتد و فراموش شود. اینم حرفیست درست. اما کسانی که حامل فرهنگ و ادب اند باید زنده و مرده ی شان حرمت داده شود، چرا که عمری قلم را همراه زندگی خود دانسته اند. ممکن چند نسل بعد از ما بخواهد واصف باختری و رهنورد و حسین فخری و لیلا صراحت و… بشناسد. اما می بیند که اینها سرزمین نداشتند و مرده و زنده ی شان گم است. کسی نه در موردشان کار جدی کرده و نه آرامگاه شان معلوم است و چنان فراموش اند که انگار هرگز نبوده اند. این برخورد با واقعیتی تلخ همچون سیلی هست که بر روی نسل های بعد از ما خواهد خورد. ما نتوانستیم برای معرفت بخشی سرزمین خود کاری کنیم.وقتی احمد رضا احمدی در ایران از دنیا میرود، خیلی ها متاثر اند، چون او را خوانده اند. دکلمه هایش را شنیده اند. کارهایش را دیده اند. اما وقتی استاد واصف باختری می میرد، فقط تعدای معدود متاثر اند. از او دکلمه ای نمی یابی. از او دیداری به یادت نیست. چون که چنان سرخورده و نا امید از وطن رفته که هرگز برنگشته. شاید می توانست برگردد ولی بر نگشت و غربت و خاموشی را ترجیح داد.وای بر ملتی که دانایی و آگاهی درزندگیش راهی ندارد. از هیچ چیز متاثر نمیشود. چیزی او را تکان نمیدهد. تلنگری به کله اش نمی زند.
رهنورد زریاب بعد سالها دوری آمد و در خاکش نشست و همچون فرصت گم کرده گان نوشت و نوشت. در بستر مرگ نیز نگران رمان نیمه اش بود. پاداش ما به این همه تلاش چی بود. فقط تسلیتی و قطره ی اشکی و تمام. کار ما در زمینه ی ادبیات و در هر زمینه ی همیشه در سطح بوده. حساسیتی به خرج ندادیم که داستان های رهنورد را بخوانیم و ثبت کنیم. از اکرم عثمان را بخوانیم، بنویسیم در موردشان. هیچگاه ضرورتی احساس نکردیم. چون کار فرهنگی نان ندارد، چشم ما همیشه بر نان بوده. ملتی که فرهنگ را بها ندهد، هیچ چیزی ندارد، دستش خالیست و در هیچ میدان گاهی حرفی برای گفتن نخواهد داشت. نیک میدانم که استاد باختری میخواست در کشورش بیارامد. ای کاش در زندگیش میتوانست در خیابان های کابل قدم بزند. شاگردانش را به جلسات شعرش فرا بخواند ، دانایی را میان همه قسمت کند. کاش میتوانست. اما ای بسا آرزو ها که خاک شده . جای خواب ابدی استاد، صحن دانشگاه کابل بود. که ساعات درسی را با نقد شعرش از دور نظاره می کرد. اما این روزگار، این عروس هزار داماد ، بازی ها زیادی در آستین دارد.