سرودههای پخته و رسیده در«کلمات کال»
یوسفی غزلسرا
یوسفی را همهگان به نام شاعر غزلسرا میشناسند و درست میشناسند؛ زیرا بدون چونوچرا او غزلسرای بهجارسیدهیی است که گویی بی او غزل شعر هرات، چیزی کم دارد. این غزلسرا، اگر مینالد و میزارد، اگر در سوگ کسی، برای نمونه رجایی بزرگ، که خدایش بیامرزاد، مویه سر میدهد، اشک از چشمان گل و غنچه میریزاند؛ یعنی همان واژهگان و کارمایههای غزلانه را غزالانه به کار میبندد و «دل غنچه» را «پرپر» میگرداند. شگفتی اینجا است که غزلهای اندوهگنانة او، همچنان که گریه سر میدهند، غزل میمانند و این خود سخن کمی نیست. غناییسرایی او در هیمن جاها به اوج میرسد. باری در بارة شعر رودکی نوشتم: «فضای شعر رودکی شادی آفرین است. اگر او را معلمی بدانیم که همواره پند و اندرز بر لب دارد، از آنچه میخواهد زندهگی شاگردانش همیشه سیراب باشد، شادی و شادخوارهگی است، نه چیز دیگر»، حتا آنگاه که در مرگ فرزند بلعمی وزیر مویه سر میدهد، «دردِ شادی آفرین است که فریاد میشود و شادیِ درد آفرین است که جاری میگردد» (رنگ شادی در کلام رودکی) و یوسفی را نیز شاعری غزلسرایی مییابیم که در هر پهنهیی که پای میگذارد باز بوی غزلگویی او خواننده را با عاطفههای ویژه روبهرو میگرداند تا آنجا که خواننده یکپارچه غزل میشود.
آرایههای ادبی و شاعرانهگیها
کلمات کال دومین فرازآوریدة یوسفی است با 56 سروده (دو مثنوی: یکی 25 بیت، دیگری 11 بیت و 54 غزل)
دکتور صلاحالدین جامی یوسفی را صورتگرا میداند: صورتگرایی در غزل فارسی و با استاندهها خاوری و نه باختری (زبان یکدست، ساده و روان، همراه با زبانزدها و عاشقانهسراییها با سنجیدهگیهای ساختاری و کانونیسازیهای هنرمندانه)؛ و چه خوب است که شعر چهرة زیبا داشته باشد، اگر نداشته باشد که شعر نیست و عاطفهناک نمیشود و موسیقایی سخن به اوج نمیرسد.
تصویرها
جای بررسیهای سبکشناسیک و بگومگوهای داورانه نیست، شماری از تصویرهای زیبا را در پی هم، بدون هر گپ و گفتی میآورم:
نردبان توسل، دچار دغدغة بیتوبودن، بوسه قند میریزد و شکر میشود، خورشید چشمها، آینهشدن انسان، شانة آینده، باران چروک پیراهن را میگیرد، هقهق دستهای انسان، «تا پرشود پیالهیی از ارتکابها»؛ «قانون خودنوشتة یک حلقه آه بود»؛ حضور زرد (حسآمیزی)، یک نغمه نبات، شمس دغدغه،
یک روز نامرتب و یک روز سر به زیر
انگار آسمان شده در دست شب اسیر (41)
یوسفی در سرودة زیرین، جاندارنگاری یا استعارة استورهی را بر تن تکتک مصراعها غزل جاری میگرداند، اینجا غزل، غزال دوندة نازنینی میشود که هر دم با ناز و کرشمه به سوی خواننده چشمکی میزند؛ این غزلِ غزالسان چه چشمان زیبایی دارد:
لبهای من دچار لب و گردن غزل
امشب دوباره دست من و دامن غزل
روح مرا به سوی جهنم کشیدهاست
تندیس ارغوانیِ سرخ تن غزل
افتاده روی گردن من یک نشانه از
بیتابی تغزل بوسیدن غزل
دارد عذاب میدهدم تا که بستهاست
آن چاک را دو دکمة پیراهن غزل
امشب چهگونه ترک کنم لذت تو را
ای عشق، نگذرم به خدا از تن غزل (85)
گاهی آرایهگرایی با باریکبینی شاعرانه همراه میشود. در مصرع «لبهای تو شیرازة تریاک جوانی است»، تریاک جوانی تصویر زیبایی است؛ هرچند، /شیرازه/، /شیره/ نیست و با کتاب پیوند دارد. باز میتوان لبهای معشوق را بسان کتابی به دیده آورد که هنگام گپزدن رویهگردانی میشود، اگر این کتاب غزلهای یوسفی باشد که بهبه!
تکرار هم حسن دارد و هم قبح. یوسفی از تکرار بهرههای بهجا و هنرورانهیی میگیرد؛ چنانکه درنگهای عاطفی را معنادار و زیبایانه تندیسه میبخشند و سخن را سرشار از پویایی عاطفهناک میگردانند؛ برای نمونه، تکرار سه بار «به هر سویت»، فراشد یک نگاه ژرف و بدون بروبرگشت را دیداری و تماشایی میگرداند:
نگاه من که هردم میتپد با بال آشفته
به هر سویت، به هر سویت، به هر سویت، گره خورده (62)
با تو نفس اندر نفسم شعر و تغزل
بی تو نفس اندر نفسم حس تکیده (82).
تا دماوند را برقصانی، تا دماوند را بشورانی (101)
و تو اسفند را بسوزانی، و تو اسفند را بشورانی (102)
گاهی سبد سبد گل صوری است قلب من (105)
هی ذره ذره دود شده تاروپود من (106)
بیقراری پیش چشمت، بیقراری میکند(117)
و کوچه سنگ، پر از سنگ، بچههای لجوج (124).
وزن
امروزه برخ شاعران، میخواهند از وزنهای دستمالی شدة گذشتگان، بگذرند و وزنهای تازهیی را تجربه کنند. سیمین بهبهانی، بیگمان یکی از پیشروان این وزنآزماییها در غزل است. یوسفی نیز گهگاهی میکوشد، وزنهایی را به کار گیرد که کمترک تجربه شدهاند و اندازهای نوی را آیینهداری میکنند؛ برای نمونه غزلی به این مطلع:
من بیقرار بوسه و تو روح بیپیکر
جان میدهد این مرد خسته روی این بستر (89)
وقتی که چشمان تو یک عالم تبسم داشت
لبهای من طعم دوصد مزرعه گندم داشت (94)
رفتی ولی با یک خداحافظیِ دیگر
من ماندم و سیگار و دود و برج خاکستر (95)
یوسفی سخن آهنگین دارد. از وزنهای رام و جویباری بیشتر بهره میگیرد و به موسیقایی ارج فراوان میگذارد. یکی از این آهنگینیساختن سخن، کاربرد مصرعهای دوپاره است:
روسری شعر لاجوردیها، چادراش از تبار آبیها
کفشهایش کتان نوروزی، دامناش آبشار آبیها (97)
ردیفها
بهرهگیر از ردیف آهنگینی سخن را افزونی میدهد و بهرهگیری بهجا از این قاعدهافزایی شعر را خواستنیتر، دلپذیرتر میگرداند. یوسفی از این ردیفها کار گرفته و آنها در درون پرداخته به خوبی کاشته و سرفرازی و سرسبزی پدید آوردهاست:
سردرگم، را گرفت و رفت، گره خورده، اختلاط کن، عادت میکنی، قلب من، خاطر تو، و باز این ردیف چشمدوختنی: بشورانی
بهرهگیر از شیوهی کانکریت: کانکریت آن شیوهیی سرودههایی است که معنا را از راه ساخت نوشتاری شعر به خواننده میرساند (زرقانی، مهدی. (1391). چشمانداز شعر معاصر ایران. ویراست دوم. تهران: نشر ثالث. ص: 404). یوسفی نیز ادای گنگی درآوردن را بهاینسان تندیسه میبخشد:
اینک زبان به گفتن دو دوست دارمت
لکنت گرفتهاست برایم زبان بده (92)
یوسفی گاهی ناز شعر کانکریت را بیشترمیکشد و /الف/ واژة «بسیار» را بسیار میکشد و هشت بار پیدرپی این /الف/ را به تکرار میآورد و گویی این را گرایش به شعر سپید – به برداشت جامعة زبانی فارسی- میداند. اینجا نه چیزی از سیاه و سپید میبینیم و نه از شعر کانکریت به آن معنا که امروزیان از آن برداشت دارند و گذشتهگان مان از آن بهره بردهاند؛ مگر در هیمین غزل، بهرهگیری از کانگریتکی باز بسیار زیبا افتادهاست:
یک عمر غزل گفتم و یک عمر قصیده
موهای تو بسیاااااااار بلند است سپیده
من شاعر اشعار کلاسیکم و با تو
اشعار من اکنون به سپیدی گرویده (81).
او گاهی با نوشتن به شیوة دیگر، میخواهد به غزلش رنگ دیگری بدهد و چنین راهکاری را فراروی دارد:
یا آب زندهگی به لبانم بریز!
یا –
این که به جای آب به من شوکران بده (92)
نمیدانم، چنین شیوهیی، چه کارگزارییی به شعر میبخشد، آیا شعر کانکریت را نمود میبخشد و بس؟ اگر چنین است که هیچ چیزی نیست:
آن روزها دیوانهبودن شرط اول بود
در عشق
عاشق هر کجا حق تقدم داشت (94).
یوسفی میخواهد نوآوری کند، این نوآوری را گاهی در نوشتن مصراعها رنگ میدهد، برجستهسازی میکند، تا برای خواننده پهنة خندهیی را فراهم گرداند:
شعر یعنی که چشمهای خوداش، شهر یعنی همینکه
میخندد
دانه دانه بهار میبارد، از لب آبدار آبیها (98).
اگر شعر را چیزی شنیدنی بدانیم و به ترانهگی شعر چشم بدوزیم، این چنین نوشتهها، هرگز، هیچکارگشایی و کارگزارییی ندارند.
تاریخستیزی یوسفی
یوسفی برای جابهجایی غزلها و یا سرایشهایش، در این مجموعه، هیچ نظم و ترتیبی را فراچشم نگرفتهاست. گوی سخن مولانای بلخ در روان او پیچیدهاست: هیچ ترتیبی و آدابی مجو/ هرچه میخواهد دل تنگت بگو؛ و گویی این بیترتیبی را گونة هنجارگریزی دانسته که دیوانهای پارینیان از نویسة /الف/ آغاز مییافته و به نویسة /ی/ پایان میگرفتهاست. در این فرازآوریده نخستین غزلواره نویسة روی /ل/ را دارد و ومین /ی/ را و فرجامین به نویسة /ر/. یکی از روشهای امروزیان آوردن غزلها در یک فرازآوریده بر بنیاد تاریخ سرایش است و غزلهای یوسفی تاریخ سرایش ندارند. آیا یوسفی میاندیشیده که آوردن تاریخ از جاوانهگی غزلهایش میکاهد؟ آیا او نخواستهاست برای آنانی که تاریخمدارانه، یا جامعهشناسانه به سرایشها مینگرند، کمکی کرده باشد؟ آیا نمیخواهد خواننده به زندهگینامة شاعر از راه سرودههایش راهی باز کند، هرچند مبهم و لزران؟ آیا نمیخواهد خواننده بالندهگیهای او را دریابد و به این برایند برسد که یوسفی از کجا آغازده و به کجاکجاها رسیدهاست؛ فرازوفرودها چهسان رنگ گرفتهاند و زمان و زمانه چه بر سر پرداختههای او آوردهاند؟ و فراوان پرسشهای دیگر….
پشتوانۀ فرهنگی
شعر یوسفی پشتوانة ستبر فرهنگی دارد؛ همانسان که از تلمیحهای تهمینه، حوا، مریم، فرهاد، شیرین، موسا، یوسف، شمس، بهره میگیرد، تصویرهای گذشتهگان را نیز امروزینه میسازد؛ یعنی کار حافظانه میکند: «لبخند زد و شهر فروریخت به پایش/ باید بنویسم صفتاش پسته دهانی است» (18). با سودبردن از چنین راهکاری و روی آوردن به چنین پیشینههایی تصویرهای او پادرهوا نیستند، با خواننده پیوند برگزار میکنند و دلپذیری پدید میآورند.
این بیت پراحساس و زیبا
من و تو مثل همیشه به خنده میگرییم
من و تو مثل همیشه به گریه میخندیم
یادآور این بیت پرآوازة سنایی غزنوی است. هرچند یوسفی این خنده گریه و گریه خنده را در یک غزلوارة اجتماعی جای داده است و سنایی عارفانه آن را فریاد کردهاست:
خنده گریند همی لافزنان بر در تو
گریه خندند همی سوختهگان در بر تو
به این نمونه درست و باریکبینانه چشم میدوزیم:
تو را با نام هندوکش که هندوها به بر کردند
و چویانبچهها با نی لبت را تازهتر کردند
تو را با نیلبکها دست در دست صدا دادند
و با هر درّه و صخره هوایت را سفر کردن
… نه چوپانبچهها بر تاق هندوکش نمیخوانند
که چوپانبچهها بر تاق هندوکش نظر کردند (57-58)
یوسفی نمیخواهد شعرش بیزمینه باشد و با گذشتة شعر فارسی گسست پدید آورد. او، اینجا و آنجا، از آن تشبیهها و مجازهایی بهره میگیرد که نقل بافور شعر فارسی بودهاند؛ مگر با اینهم، شاعرانهگی و نوسرایی درز بر نمیدارد؛ چنانکه واژه «هندو» در سهچهار بیت با چینش شاعرانه نمود یافتهاست و احساس ویژة عاشقانه روستاوار را به آشکارهگی ناآشکاره رساندهاست.
گذشتهگان ما با واژة «هندو» این گونه شاعرانه برخورد داشتهاند:
تو را اگر ملک هندوان بدیدی موی
سجود کردی و بتخانههاش برکندی (شهید بلخی)
در شب خط ساخته سحر حلال
بابلی غمزه و هندوی خال (نظامی)
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من (خاقانی)
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا مینگرم (سعدی)
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
شعرهای گفتوگویی یا شعر گفتار
«شعر گفتار دارای روانی و ریزانی صمیمی و ساده و لحن تخاطبی است و محاوره … است. مخاطب معمولاً معشوق است و شعر، عاشقانه. و اکثر لحن شعر است که به شعر گفتار هویت میبخشد. لحن شعر متناسب با لحن دیالوگ است و اگر تکگویی و حدیث نفسی است، باز به لحن دیالوگ ، نزدیک است» (تسلیمی، علی. (1387). گزارههایی در ادبیات معاصر ایران: شعر. چاپ دوم. تهران: نشر اختران. ص218).
گاهی سرودهها رنگ گفتگو به خود میگیرند: ساده، صمیمی، عاطفهناک و سرشار از تصویرهای گیرا و دلپذیر. چنین سرودنی که بوی قلمبهسلمبهگی از آن شنیده نشود و پیچیدهگی بیزاری خواننده را باز نیاورد، کار دشواری است:
نفس به سینه من لحظهیی مجال نداشت
تو رفتی و دل من فرصت سوال نداشت
تو رفتی پنجره پاییز را به یاد آورد
هوای باغچه میلی به ماه و سال نداشت
… به مثل این که من اصلاً به درد غم نخورم
که غم شریک دلم بود و احتمال نداشت
به هر دلیل اگر آسمان به هم بخورد
همان پرندة بازم که هیچ بال نداشت (32)
آنچه شعر یوسفی را به شعر گفتوگوی نزدیک و نزدیکتر میگرداند، بهرهگیری از واژهگان، عبارتها و جملههای گوشی است. در جاهایی جمله ریخت گویشی میگیرند و نشان میدهند که خداوندگار گویش خراسانی- هراتی پردازندة این سرودهها است.
بنشین کنار من و کمی اختلاط کن
بانوی خوابهام دمی اختلاط کن
بنشین به یاد بودونبودم دو صفه نه
حد اقل دوسه قلمی اختلاط کن (73)
بیخیال هرچه هست و بود، عادت میکنی
تو به این شهر تماماً دود عادت میکنی
چشمهایت را ببند از عشق حرفی هم نزن
مثل من با درد عشقاش زود عادت میکنی
ضربالمثلها و جملههایی با ریخت گویشی
امروزه یکی از دلچسپیهای شاعران، بهرهگیری از ضربالمثلهای مردمی در شعر است. گاهی از این بازگفتهای تجربی جامعه و جملههایی با ریخت گویشی درست و بهجا و زیبا سود میبرند، هرچند گاهی این گرایش به چنین عبارتهای در همتنیده چالهیی میشود که شاعر درون آن میافتد و تنها میتواند نفسکنفسک بزند و بس؛ این همان زمانی است که همه سروده، آگاهانه، برای آوردن یکی دو ضربالمثل رنگ میگیرد. یوسفی از ضربالمثلها در پرداختههایش بهرهها بهجا و هنرمندانهیی بردهاست. از چنین ضربالمثلهایی در چنین جایگاههایی:
تو ماهتابی و من برکهیی که دلگیر است
خدا نگاه بدارد تو را ز چشم حسود (34)
در شهر که بالای دوتا چشم تو ابروست (70)
آدم سر قول خوداش استاد و نچیدش (76)
وا میکنی و خط به خطش خوانده میشود (78)
یا جملهها و عبارتهایی با ریخت گویشی و در فراشد شعری درست و آفرینشگرانه: «پدرم از تبار باران بود، باد دستی به او تکان میداد»؛ «خدا کند که شب من سخر شود که بیایی/ و روزگار بد من بهسر شود که بیایی»؛ «همه به شوری چشمت شکر شود که بیایی»؛ «از این که بیکسوکویم، نمیشود که نگویم»؛ «چشم همه در حسرت دیدار بر و رو است» ؛ «از روز ازل بر ورق تخت نوشتند/ جای قدم لطف تو بالای دو دیده» (82).
شعر اجتماعی و نگاههای فلسفی
میدانیم که هر شاعری در یکی دو گونهیی شعر دست بالا دارد. چنانکه پای سعدی- استا غزل- در حماسهسرایی میلنگد و نظامی – گنجور شعر غنایی- غزلسرای خوبی نیست. مگر شاعری چون یوسفی که غزلسرای قهاری است، خطر میکند و گاهی، این فوران گاه درد و غم، این پلشتگاه بیداد و ستم، شیشة نازک دل عاشق او را، به درد میآورد و گویی بسیار به درد میآورد، که یکباره غمودرد من و تو، یعنی غمودرد خود و جامعة خود را شاعرانه میسراید و بد هم نمیسراید:
انگار رفته رفته به تاراج رفتهاست
سهم بههمنخوردة این قوم ناگزیر
درهم شکسته ساعت آسایش زمان
در پیش پای مصلحتاندیش گوشهگیر
قانون ما تصادف اندیشههای گنگ
تفسیر ما حکایت تعبیرهای پیر
این رشته را به نقد جوانی خریدهاند
این قوم پرملاحظه قرنهای پیر
نفسکشیدن ایام بد نمیگذرد
برای مردم خوکرده در قفس اینجا
هزار دفعه رها شد دلم از این زندان
هزار دفعه پس آمد دوباره پس اینجا (44)
گفتید این که حال شما کاملاً بد است
سرد است آفتاب و هوا کاملاً بد است
این روزها نمایش درد است زندهگی
این روزها نمایش ما کاملاً بد است (51)
این خیل، خیل دربهدر التهابها
این شهر، شهر دغدغهها اضطرابها
آبها آلوه اند و ماهیان آزردهاند
بعد ازین با سنگهای رود عادت میکنی
گرچه ابراهیم رفته باز میگردد، تو هم
با جهنمخانة نمرود عادت میکنی
رو به دیواری بایست آیینهات را خند کن
ها، به این لبخند دردآلود عادت میکنی
شهر اینجا انتحاری، بدبیاری بیش نیست
حضرت شیخ این چنین فرمود! عادت میکنید (100).
در یک غزل دیگر، یوسفی از رایگانی و بایگانی مرگ سخن میزند، از این غزلی که سراسر درد و آه و فریاد است، دو بیت را میآورم:
چشمها رو به آسمان شدهاند، دستها خشک خشک میلرزند
مرگ اینجا چهقدر حیران است، مرگ اینجا چهقدر آسان است
…یک و دو، سه، چهار چندین است، فرصت حرف در گلو مردهاست
زل زده چشمها به سوی کسی، که به یک سو نشسته بیجان است (103 و 104).
در دو مثنوی این فرازآوریده سراسر موضوعهای اجتماعی و فلسفة زندهگی پرورانده شدهاند. او من و تو را آن دوتار خراسانییی میداند که نام و نوایی ندارد: صدای تو ز گلویت نمیشود بیرون/ تو آن دوتار خراسانییی که تار ندارد (112) و چنین میزارد و مینالد. این گریه و آهونالهها که از هیچشمردن مردمش برخاستهاست، خواننده را به درد وامیدارند. بیایید با او اشک بریزیم:
این کوچهها مرا به خیابان نمیبرند
اصلاً مرا به کوچة باران نمیبرند
من در مسیر بودن خود گم شدم کنون
درد هزار سالة مردم شدم کنون
هرکس مرا به نام جدیدی کشید و رفت
یک بار هم فضای دلم را ندید و رفت
من مبتلا به دودم و آتش نمیشوم
خاکستری که بودم و آتش نمیشوم
دردی که پشت حنجره جا مانده آن! منم
آنی که از قبیله جدا مانده آن منم (107)
یوسفی، که بیگپوگفت، عاشقانهسرا است، در سراسر غزلهای او این معشوق زمینی است که زیبایی خود را آفتابی و تماشایی میکند؛ مگر یوسفی گاه، همانسان که شاعر اجتماعی میشود، فلسفی هم میشود، در بارة سرشت و سرنوشت آدمی سخن میزند و مینمایاند که او به جهان و جامعه و باز به زندهگی ژرف میاندیشد و نگاه سرسری به کموکیف کارو کوشش آدمیان ندارد:
نفس جذام، نفس سربهزیر آدم
نفس تکیدهترین شکل، شکل برگ خزان
پیاده، راه، پیاده، پیادهرو خالی
دو چشم، ثانیهها، سالها، نشان به نشان
دو چشم کوچه به کوچه، دو چشم راه به راه
که چرخ میزند و چرخ میزند حیران
جهان سکوت، جهان در خلاء خود خالی
جهان دچار توهم، اسیر و سرگردان (60)
یک اتفاق! اینکه خودم را بلد شدم
خود را هزار و یک دهه وارونه رد شدم
یک عمر رو به آیینه دید که کیستم
یک رو به آینه دیدم که نیستم
اصلاً من اتفاق تن یک توهمم
از ابتدا نبودهام و نیستم گمم
شاید مسیر بودونبودم عوض شود
هی فکر میکنم که جمودم عوض شو.
یوسفی در غزلی از چهگونهگی پیدایی تک تک اندام آدمی سخن میزند و به این فرجامین برآیند میرسد: تا که میخواست بگوید از عشق/ اولین باب سخن پیدا شد (116)؛ یعنی انسان هستی زبانمند است و انسانیت انسان در گرو زبان است. این ویژهگی آدمگری از دولت سر عشق پیدا شدهاست و بس. کسی که به عشق چنین باوری استواری داشته باشد، باید عاشقانهسرا باشد و باید شعر عاشقانه را بسیار زیبا بسراید.
بیگمان، پس از این که این سرودههای اجتماعی را خواندم و با نگاه نافلسفی، فلسفیگراییها را نشان دادم، به دل خود میگویید: هرکه را کارش، کاش به جای این شعرهای اجتماعی و این فلسفهمآبی، غزلهای عاشقانة یوسفی را میخواندی که بهرهبهره گوشت برمیداشتیم. غزلهای یوسفی آنگاه مزهناک است که از زبان خود یوسفی بشنویم. آنها بیچونوچرا مشکهایی استند که میبویند و میگویند؛ و زیبا میگویند؛ چه عطر دلآویزی در فضا میپراکنند؛ نوش جان تان باد.
دوسهتا گپ
میپندارم یوسفی در جاهایی /ها/ و /آه/ را برای پرکردن وزن میآورد. این یکی از برخوردهای گلوگیر در شعر معاصر دری – به ویژه غزل- است:
من در خیال آمدنت آه منتظر
یوسفی در غزلوارهیی واژهگان «چیزم، لبریزم، پاییزم، میخیزم، میریزم، نیزم، و نیز هم» را قافیه کردهاست. تنگناهای قافیه او را ناگزیر ساختهاند تا «نیز هم» را از گل روی صوت روی /ز/ در واژة «نیز» قافیه بگذارد و چون جانشینی «نیزم» این جمله را نادستوری میساخته، آن را با پشتکردن به معیارهای دیروزین و امروزین قافیهسازی در غزل «نیزهم» کردهاست (نک: 67- 68). آیا چنین برخوردی را میتوان نوآوری به شمار آورد؟ به باورم هرگز. شاید نتوانسته باشم، بت داوریهای پیشینه را، به باور بیکن، بشکنم؛ هرگز جوانی برنخواهد گشت تا جوانانه بر موضوعها بنگرم.!
نمیدانم شاعر چرا نام مجموعة خود را کلمات کال گذاشتهاست. آیا /ک/ و /ل/ واژة کلمان یوسفی را واداشته /کال/ بیگانه را خودمانی بگرداند و واژة ناخودمانی «توی» را خودمانی بسازد؟ آیا چنین واژه-هایی را تنگناهای وزن در سخن شاعر راه دادهاند یا چیزهای دیگری است که من نمیدانم.
شاعرانهگی، وزنگرایی، و نمیدانم چه و چه دیگر، گاهی شاعر را واداشته که جملههای نادستوری را در شعر خود بیاورد. شاید این سامانگریزی کار شاعرانهیی باشد که من نمیتوانم با آن سازگاری داشته باشم. بیآنکه هیچ تحلیلوتجزیة دستوری انجام دهم این چند مصراع را که جملههای نادستوری استند، میآورم:
«و دل به تار،که طاهر شود به خاطر تو» (125)، «اگرچه عمر من از هرچه سال رد شدهاست» (124)؛ «یاد تو از نظر کوچه سرازیر شده».
برخی پرداختههای این فرازآوریده چه زیبا، پرتصویر، شفاف، ساده، و پر از همه چیز استند؛ یعنی آنچه خوبان همه دارند؛ دارند. پس در اینجا و در فرجام، یکی از این غزلهای درخشان را میخوانم، شاید بارها و بارها شنیده باشید؛ مگر در هر بار خواندن، این غزل غزلتر میشود. این غزل همه چیزهایی را که باید یک غزل عاشقانه داشته باشد، دارد، آنچه که ندارد و باید نمیداشت پیچیدهگی است. به راستی دشوار است، تصویر باشد، موسیقی باشد، تازهگی باشد، دوستداشتنی باشد و پیچیده نباشد. چنین آفرینشهایی بیگمان غزل به معنای راستین واژه استند و همواره غزل میمانند (از کاربرد واژة همواره بر من خرده نگیرید، که کمی احساساتی شدم). غزل را بشنوید، کاش یوسفی خودش این غزل را بخواند:
وقتی که ردیف غزل و قافیه ابرو است
چشم همه در حسرت دیدار بر رو است
انگیزة پیدایش قافیة این شعر
از برکت آن روسری و لغزش گیسو است
امواج تبسمکده آن دستة موهات
چشمان تو آشوب دو دریای پر از قواست
تا لب به سخن خنده نمودی همه گفتند
این دُر گرانمایه فراوردة کندواست
در گوش من این وزن غزل تن تتتن تن
از گردش دستان تو و زنگ النگو است
این معجزه این دختر باغ غزل من
یک پارچه خانم شده یک عالمه بانو است
با من بنشین تا که حسودانه نگویند
در شهر که بالی دوتا چشم تو ابروست.