نقد و پژوهش

نقد سروده‌های پخته و رسیده در «کلمات کال» از پوهاند محمد ناصر ره‌یاب

مقدمه‌ی استاد رهیاب بر مجموعه‌ی شعری کلمات کال

سروده­‌های پخته و رسیده در«کلمات کال»

 

یوسفی غزل‌­سرا

یوسفی را همه­گان به نام شاعر غزل­سرا می­شناسند و درست می­شناسند؛ زیرا بدون چون­وچرا او غزل­سرای به­جارسیده­یی است که گویی بی او غزل شعر هرات، چیزی کم دارد. این غزل­سرا، اگر می­نالد و می­زارد، اگر در سوگ کسی، برای نمونه رجایی بزرگ، که خدایش بیامرزاد، مویه سر می­دهد، اشک از چشمان گل و غنچه می­ریزاند؛ یعنی همان واژه­گان و کارمایه­های غزلانه را غزالانه به کار می­بندد و «دل غنچه» را «پرپر» می­گرداند. شگفتی این­جا است که غزل­های اندوه­گنانة او، هم­چنان که گریه سر می­دهند، غزل می­مانند و این خود سخن کمی نیست. غنایی­سرایی او در هیمن جاها به اوج می­رسد. باری در بارة شعر رودکی نوشتم: «فضای شعر رودکی شادی آفرین است. اگر او را معلمی بدانیم که همواره پند و اندرز بر لب دارد، از آنچه میخواهد زنده­گی شاگردانش همیشه سیراب باشد، شادی و شادخواره‌گی است، نه چیز دیگر»، حتا آن­گاه که در مرگ فرزند بلعمی وزیر مویه سر می­دهد، «دردِ شادی آفرین است که فریاد می‌شود و شادیِ درد آفرین است که جاری می‌گردد» (رنگ شادی در کلام رودکی) و یوسفی را نیز شاعری غزل­سرایی می­یابیم که در هر پهنه­یی که پای می­گذارد باز بوی غزل­گویی او خواننده را با عاطفه­های ویژه روبه­رو می­گرداند تا آن­جا که خواننده یک­پارچه غزل می­شود.

 

آرایه­‌های ادبی و شاعرانه­‌گی­‌ها­

کلمات کال دومین فرازآوریدة یوسفی است با 56 سروده (دو مثنوی: یکی 25 بیت، دیگری 11 بیت و 54 غزل)

دکتور صلاح­الدین جامی یوسفی را صورت­گرا می­داند: صورت­گرایی در غزل فارسی و با استانده­ها خاوری و نه باختری (زبان یک­دست، ساده و روان، هم­راه با زبان­زدها و عاشقانه­سرایی­ها با سنجیده­گی­های ساختاری و کانونی­سازی­های هنرمندانه)؛ و چه خوب است که شعر چهرة زیبا داشته باشد، اگر نداشته باشد که شعر نیست و عاطفه­ناک نمی­شود و موسیقایی سخن به اوج نمی­رسد.

تصویرها

جای بررسی‌های سبک‌شناسیک و بگومگوهای داورانه نیست، شماری از تصویرهای زیبا را در پی هم، بدون هر گپ و گفتی می‌آورم:

نردبان توسل، دچار دغدغة بی­توبودن، بوسه قند می­ریزد و شکر می­شود، خورشید چشم­ها، آینه­شدن انسان، شانة آینده، باران چروک پیراهن را می­گیرد، هق­هق دست­های انسان، «تا پرشود پیاله­یی از ارتکاب­ها»؛ «قانون خودنوشتة یک حلقه آه بود»؛ حضور زرد (حس­آمیزی)، یک نغمه نبات، شمس دغدغه،

یک روز نامرتب و یک روز سر به زیر

انگار آسمان شده در دست شب اسیر (41)

یوسفی در سرودة زیرین، جان­دارنگاری یا استعارة استوره­ی را بر تن تک­تک مصراع­ها غزل جاری می­گرداند، این­جا غزل، غزال دوندة نازنینی می­شود که هر دم با ناز و کرشمه به سوی خواننده چشمکی می­زند؛ این غزلِ غزال­سان چه چشمان زیبایی دارد:

لب­های من دچار لب و گردن غزل

ام­شب دوباره دست من و دامن غزل

روح مرا به سوی جهنم کشیده­است

تندیس ارغوانیِ سرخ تن غزل

افتاده روی گردن من یک نشانه از

بی­تابی تغزل بوسیدن غزل

دارد عذاب می­دهدم تا که بسته­است

آن چاک را دو دکمة پیراهن غزل

امشب چه­گونه ترک کنم لذت تو را

ای عشق، نگذرم به خدا از تن غزل (85)

گاهی آرایه­گرایی با باریک­بینی شاعرانه هم­راه می­شود. در مصرع «لب­های تو شیرازة تریاک جوانی است»، تریاک جوانی تصویر زیبایی است؛ هرچند، /شیرازه/، /شیره/ نیست و با کتاب پیوند دارد. باز می­توان لب­های معشوق را بسان کتابی به دیده آورد که هنگام گپ­زدن رویه­گردانی می­شود، اگر این کتاب غزل­های یوسفی باشد که به­به!

تکرار هم حسن دارد و هم قبح. یوسفی از تکرار بهره­های به­جا و هنرورانه­یی می­گیرد؛ چنان­که درنگ­های عاطفی را معنادار و زیبایانه تندیسه می­بخشند و سخن را سرشار از پویایی عاطفه­ناک می­گردانند؛ برای نمونه، تکرار سه بار «به هر سویت»، فراشد یک نگاه ژرف و بدون بروبرگشت را دیداری و تماشایی می­گرداند:

نگاه من که هردم می­تپد با بال آشفته

به هر سویت، به هر سویت، به هر سویت، گره خورده (62)

 

با تو نفس اندر نفسم شعر و تغزل

بی تو نفس اندر نفسم حس تکیده (82).

 

تا دماوند را برقصانی، تا دماوند را بشورانی (101)

 

و تو اسفند را بسوزانی، و تو اسفند را بشورانی (102)

 

گاهی سبد سبد گل صوری است قلب من (105)

 

هی ذره ذره دود شده تاروپود من (106)

 

بی­قراری پیش چشمت، بی­قراری می­کند(117)

 

و کوچه سنگ، پر از سنگ، بچه­های لجوج (124).

وزن

ام­روزه برخ شاعران، می­خواهند از وزن­های دست­مالی شدة گذشت­گان، بگذرند و وزن­های تازه­یی را تجربه کنند. سیمین بهبهانی، بی­گمان یکی از پیش­روان این وزن­آزمایی­ها در غزل است. یوسفی نیز گه­گاهی می­کوشد، وزن­هایی را به کار گیرد که کم­ترک تجربه شده­اند و اندازهای نوی را آیینه­داری می­کنند؛ برای نمونه غزلی به این مطلع:

من بی­قرار بوسه و تو روح بی­پیکر

جان می­دهد این مرد خسته روی این بستر (89)

 

وقتی که چشمان تو یک عالم تبسم داشت

لب­های من طعم دوصد مزرعه گندم داشت (94)

 

رفتی ولی با یک خداحافظیِ دیگر

من ماندم و سیگار و دود و برج خاکستر (95)

یوسفی سخن آهنگین دارد. از وزن­های رام و جویباری بیش­تر بهره می­گیرد و به موسیقایی ارج فراوان می­گذارد. یکی از این آهنگینی­ساختن سخن، کاربرد مصرع­های دوپاره است:

روسری شعر لاجوردی­ها، چادراش از تبار آبی­ها

کفش­هایش کتان نوروزی، دامن­اش آب­شار آبی­ها (97)­

ردیف­‌ها

بهره‌گیر از ردیف آهنگینی سخن را افزونی می‌دهد و بهره‌گیری به‌جا از این قاعده‌افزایی شعر را خواستنی‌تر، دل‌پذیرتر می‌گرداند. یوسفی از این ردیف‌ها کار گرفته و آن‌ها در درون پرداخته به خوبی کاشته و سرفرازی و سرسبزی پدید آورده‌است:

سردرگم، را گرفت و رفت، گره خورده، اختلاط کن، عادت می­کنی، قلب من، خاطر تو، و باز این ردیف چشم­دوختنی: بشورانی

بهره‌گیر از شیوه‌ی کانکریت:  کانکریت آن شیوه­یی سروده­هایی است که معنا را از راه ساخت نوشتاری شعر به خواننده می­رساند (زرقانی، مهدی. (1391). چشم­انداز شعر معاصر ایران. ویراست دوم. تهران: نشر ثالث. ص: 404). یوسفی نیز ادای گنگی درآوردن را به­این­سان تندیسه می­بخشد:

 

اینک زبان به گفتن دو دوست دارمت

لکنت گرفته­است برایم زبان بده (92)

 

یوسفی گاهی ناز شعر کانکریت را بیش­ترمی­کشد و /الف/  واژة «بسیار» را بسیار می­کشد و هشت بار پی­درپی این /الف/ را به تکرار می­آورد و گویی این را گرایش به شعر سپید – به برداشت جامعة زبانی فارسی- می­داند. این­جا نه چیزی از سیاه و سپید می­بینیم و نه از شعر کانکریت به آن معنا که امروزیان از آن برداشت دارند و گذشته­گان مان از آن بهره برده­اند؛ مگر در هیمین غزل، بهره­گیری از کانگریتکی باز بسیار زیبا افتاده­است:

یک عمر غزل گفتم و یک عمر قصیده

موهای تو بسیاااااااار بلند است سپیده

من شاعر اشعار کلاسیکم و با تو

اشعار من اکنون به سپیدی گرویده (81).

او گاهی با نوشتن به شیوة دیگر، می­خواهد به غزلش رنگ دیگری بدهد و چنین راه­کاری را فراروی دارد:

یا آب زنده­گی به لبانم بریز!

یا –

این که به جای آب به من شوکران بده (92)

نمی­دانم، چنین شیوه­یی، چه کارگزاری­­یی به شعر می­بخشد، آیا شعر کانکریت را نمود می­بخشد و بس؟ اگر چنین است که هیچ چیزی نیست:

آن روزها دیوانه­بودن شرط اول بود

در عشق

عاشق هر کجا حق تقدم داشت (94).

یوسفی می­خواهد نوآوری کند، این نوآوری را گاهی در نوشتن مصراع­ها رنگ می­دهد، برجسته­سازی می­کند، تا برای خواننده پهنة خنده­یی را فراهم گرداند:

شعر یعنی که چشم­های خوداش، ‌شهر یعنی همین‌که

می­خندد

دانه دانه بهار می­بارد، از لب آب­دار آبی­ها (98).

اگر شعر را چیزی شنیدنی بدانیم و به ترانه­گی شعر چشم بدوزیم، این چنین نوشته­ها، هرگز، هیچ‌کارگشایی و کارگزاری­یی ندارند.

تاریخ­‌ستیزی یوسفی

یوسفی برای جابه­جایی غزل­ها و یا سرایش­هایش، در این مجموعه، هیچ نظم و ترتیبی را فراچشم نگرفته­است. گوی سخن مولانای بلخ در روان او پیچیده­است: هیچ ترتیبی و آدابی مجو/ هرچه می­خواهد دل تنگت بگو؛ و گویی این بی­ترتیبی را گونة هنجارگریزی دانسته که دیوان­های پارینیان از نویسة /الف/ آغاز می­یافته و به نویسة /ی/ پایان می­گرفته­است. در این فرازآوریده نخستین غزل­واره نویسة روی /ل/ را دارد و ومین /ی/ را و فرجامین به نویسة /ر/. یکی از روش­های امروزیان آوردن غزل­ها در یک فرازآوریده بر بنیاد تاریخ سرایش است و غزل­های یوسفی تاریخ سرایش ندارند. آیا یوسفی می­اندیشیده که آوردن تاریخ از جاوانه­گی غزل­هایش می­کاهد؟ آیا او نخواسته­است برای آنانی که تاریخ­مدارانه، یا جامعه­شناسانه به سرایش­ها می­نگرند، کمکی کرده باشد؟ آیا نمی­خواهد خواننده به زنده­گی­نامة شاعر از راه سروده­هایش راهی باز کند، هرچند مبهم و لزران؟ آیا نمی­خواهد خواننده بالنده­گی­های او را دریابد و به این برایند برسد که یوسفی از کجا آغازده و به کجاکجاها رسیده­است؛ فرازوفرودها چه­سان رنگ گرفته­اند و زمان و زمانه چه بر سر پرداخته­های او آورده­اند؟ و فراوان پرسش­های دیگر….

 

پشتوانۀ فرهنگی

شعر یوسفی پشت­وانة ستبر فرهنگی دارد؛ همان­سان که از تلمیح­های تهمینه، حوا، مریم، فرهاد، شیرین، موسا، یوسف، شمس، بهره می­گیرد، تصویرهای گذشته­گان را نیز امروزینه می­سازد؛ یعنی کار حافظانه می­کند: «لب­خند زد و شهر فروریخت به پایش/ باید بنویسم صفت­اش پسته دهانی است» (18). با سودبردن از چنین راه­کاری و روی آوردن به چنین پیشینه­هایی تصویرهای او پادرهوا نیستند، با خواننده پیوند برگزار می­کنند و دل­پذیری پدید می­آورند.

این بیت پراحساس و زیبا

من و تو مثل همیشه به خنده می­گرییم

من و تو مثل همیشه به گریه می­خندیم

یادآور این بیت پرآوازة سنایی غزنوی است. هرچند یوسفی این خنده گریه و گریه خنده را در یک غزل­وارة اجتماعی جای داده است و سنایی عارفانه آن را فریاد کرده­است:

خنده گریند همی لاف­زنان بر در تو

گریه خندند همی سوخته­گان در بر تو

به این نمونه درست و باریک­بینانه چشم می­دوزیم:

تو را با نام هندوکش که هندوها به بر کردند

و چویان­بچه‌­ها با نی لبت را تازه­تر کردند

تو را با نی­لبک­‌ها دست در دست صدا دادند

و با هر درّه و صخره هوایت را سفر کردن

… نه چوپان­بچه­‌ها بر تاق هندوکش نمی­خوانند

که چوپان­بچه­‌ها بر تاق هندوکش نظر کردند (57-58)

یوسفی نمی­خواهد شعرش بی­زمینه باشد و با گذشتة شعر فارسی گسست پدید آورد. او، این­جا و آن­جا، از آن تشبیه­ها و مجازهایی بهره می­گیرد که نقل بافور شعر فارسی بوده­اند؛ مگر با این­هم، شاعرانه­­گی و نوسرایی درز بر نمی­دارد؛ چنان­که واژه «هندو» در سه­چهار بیت با چینش شاعرانه نمود یافته­است و احساس ویژة عاشقانه روستاوار را به آشکاره­گی ناآشکاره رسانده­است.

گذشته­گان ما با واژة «هندو» این گونه شاعرانه برخورد داشته­اند:

تو را اگر ملک هندوان بدیدی موی

سجود کردی و بت­خانه­هاش برکندی (شهید بلخی)

 

در شب خط ساخته سحر حلال

بابلی غمزه و هندوی خال (نظامی)

 

تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم

زیر دامن پوشم اژدرهای جان­فرسای من (خاقانی)

 

هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز

گر به چین سر زلفت به خطا می­نگرم (سعدی)

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

شعرهای گفت­وگویی یا شعر گفتار

«شعر گفتار دارای روانی و ریزانی صمیمی و ساده و لحن تخاطبی است و محاوره … است. مخاطب معمولاً معشوق است و شعر، عاشقانه. و اکثر لحن شعر است که به شعر گفتار هویت می­بخشد. لحن شعر متناسب با لحن دیالوگ است و اگر تک­گویی و حدیث نفسی است،‌ باز به لحن دیالوگ ، نزدیک است» (تسلیمی، علی. (1387). گزاره­هایی در ادبیات معاصر ایران: شعر. چاپ دوم. تهران:‌ نشر اختران. ص218).

گاهی سروده­ها رنگ گفت­گو به خود می­گیرند: ساده، صمیمی، عاطفه­ناک و سرشار از تصویرهای گیرا و دل­پذیر. چنین سرودنی که بوی قلمبه­سلمبه­گی از آن شنیده نشود و پیچیده­گی بیزاری خواننده را باز نیاورد، کار دشواری است:

نفس به سینه من لحظه­یی مجال نداشت

تو رفتی و دل من فرصت سوال نداشت

تو رفتی پنجره پاییز را به یاد آورد

هوای باغ­چه میلی به ماه و سال نداشت

… به مثل این که من اصلاً به درد غم نخورم

که غم شریک دلم بود و احتمال نداشت

به هر دلیل اگر آسمان به هم بخورد

همان پرندة بازم که هیچ بال نداشت (32)

 

آن­چه شعر یوسفی را به شعر گفت­وگوی نزدیک و نزدیک­تر می­گرداند، بهره­گیری از واژه­گان، عبارت­ها و جمله­های گوشی است. در جاهایی جمله ریخت گویشی می­گیرند و نشان می­دهند که خداوندگار گویش خراسانی- هراتی پردازندة این سروده­ها است.

بنشین کنار من و کمی اختلاط کن

بانوی خواب­هام دمی اختلاط کن

بنشین به یاد بودو­نبودم دو صفه نه

حد اقل دوسه قلمی اختلاط کن (73)

 

بی­خیال هرچه هست و بود،‌ عادت می­کنی

تو به این شهر تماماً دود عادت می­کنی

چشم­هایت را ببند از عشق حرفی هم نزن

مثل من با درد عشق­اش زود عادت می­کنی

ضرب­المثل­‌ها و جمله­‌هایی با ریخت گویشی

امروزه یکی از دل­چسپی­های شاعران، بهره­گیری از ضرب­المثل­های مردمی  در شعر است. گاهی از این بازگفت­های تجربی جامعه و جمله­هایی با ریخت گویشی درست و به­جا و زیبا سود می­برند، هرچند گاهی این گرایش به چنین عبارت­های در هم­تنیده چاله­یی می­شود که شاعر درون آن می­افتد و تنها می­تواند نفسک­نفسک بزند و بس؛ این همان زمانی است که همه سروده، آگاهانه، برای آوردن یکی دو ضرب­المثل رنگ می­گیرد. یوسفی از ضرب­المثل­ها در پرداخته­هایش بهره­ها به­جا و هنرمندانه­یی برده­است. از چنین ضرب­المثل­هایی در چنین جای­گاه­هایی:

تو ماه­تابی و من برکه­یی که دل­گیر است

خدا نگاه بدارد تو را ز چشم حسود (34)

 

در شهر که بالای دوتا چشم تو ابروست (70)

 

آدم سر قول خوداش استاد و نچیدش (76)

وا می­کنی و خط به خطش خوانده می­شود (78)

 

 یا جمله­ها و عبارت­هایی با ریخت گویشی و در فراشد شعری درست و آفرینش­گرانه: «پدرم از تبار باران بود، باد دستی به او تکان می­داد»؛ «خدا کند که شب من سخر شود که بیایی/ و روزگار بد من به­سر شود که بیایی»؛ «همه به شوری چشمت شکر شود که بیایی»؛ «از این که بی­کس­وکویم،‌ نمی­شود که نگویم»؛ «چشم همه در حسرت دیدار بر و رو است» ؛ «از روز ازل بر ورق تخت نوشتند/ جای قدم لطف تو بالای دو دیده» (82).

شعر اجتماعی و نگاه­‌های فلسفی

می­دانیم که هر شاعری در یکی دو گونه­یی شعر دست بالا دارد. چنان­که پای سعدی- استا غزل- در حماسه­سرایی می­لنگد و نظامی – گنج­ور شعر غنایی- غزل­سرای خوبی نیست. مگر شاعری چون یوسفی که غزل­سرای قهاری است، خطر می­کند و گاهی، این فوران گاه درد و غم، این پلشت­گاه بی­داد و ستم، شیشة نازک دل عاشق او را، به درد می­آورد و گویی بسیار به درد می­آورد، که یک­باره غم­ودرد من و تو، یعنی غم­ودرد خود و جامعة خود را شاعرانه می­سراید و بد هم نمی­سراید:

انگار رفته رفته به تاراج رفته­است

سهم به­هم­نخوردة این قوم ناگزیر

درهم شکسته ساعت آسایش زمان

در پیش پای مصلحت­اندیش گوشه­گیر

قانون ما تصادف اندیشه­های گنگ

تفسیر ما حکایت تعبیرهای پیر

این رشته را به نقد جوانی خریده­اند

این قوم پرملاحظه قرن­های پیر

 

نفس­کشیدن ایام بد نمی­گذرد

برای مردم خوکرده در قفس این­جا

هزار دفعه رها شد دلم از این زندان

هزار دفعه پس آمد دوباره پس این­جا (44)

 

گفتید این که حال شما کاملاً بد است

سرد است آفتاب و هوا کاملاً بد است

 این روزها نمایش درد است زنده­گی

این روزها نمایش ما کاملاً بد است (51)

 

این خیل، خیل دربه­در التهاب­ها

این شهر، شهر دغدغه­ها اضطراب­ها

 

آب­ها آلوه اند و ماهیان آزرده­اند

بعد ازین با سنگ­های رود عادت می­کنی

گرچه ابراهیم رفته باز می­گردد، تو هم

با جهنم­خانة نمرود عادت می­کنی

رو به دیواری بایست آیینه­ات را خند کن

ها، به این لب­خند دردآلود عادت می­کنی

 شهر این­جا انتحاری، بدبیاری بیش نیست

حضرت شیخ این چنین فرمود! عادت می­کنید (100).

در یک غزل دیگر، یوسفی از رایگانی و بایگانی مرگ سخن می­زند، از این غزلی که سراسر درد و آه و فریاد است، دو بیت را می­آورم:

چشم­ها رو به آسمان شده­اند، دست­ها خشک خشک می­لرزند

مرگ این­جا چه­قدر حیران است، مرگ این­جا چه­قدر آسان است

…یک و دو، سه، چهار چندین است، فرصت حرف در گلو مرده­است

زل زده چشم­ها به سوی کسی، که به یک سو نشسته بی­جان است (103 و 104).

در دو مثنوی این فرازآوریده سراسر موضوع­های اجتماعی و فلسفة زنده­گی پرورانده شده­اند. او من و تو را آن دوتار خراسانی­یی می­داند که نام و نوایی ندارد: صدای تو ز گلویت نمی­شود بیرون/ تو آن دوتار خراسانی­یی که تار ندارد (112) و چنین می­زارد و می­نالد. این گریه و آه­وناله­ها که از هیچ­شمردن مردمش برخاسته­است، خواننده را به درد وامی­دارند. بیایید با او اشک بریزیم:

این کوچه­ها مرا به خیابان نمی­برند

اصلاً مرا به کوچة باران نمی­برند

من در مسیر بودن خود گم شدم کنون

درد هزار سالة مردم شدم کنون

هرکس مرا به نام جدیدی کشید و رفت

یک بار هم فضای دلم را ندید و رفت

من مبتلا به دودم و آتش نمی­شوم

خاکستری که بودم و آتش نمی­شوم

دردی که پشت حنجره جا مانده آن! منم

آنی که از قبیله جدا مانده آن منم (107)

یوسفی، که بی­گپ­وگفت، عاشقانه­سرا است، در سراسر غزل­های او این معشوق زمینی است که زیبایی خود را آفتابی و تماشایی می­کند؛ مگر یوسفی گاه، همان­سان که شاعر اجتماعی می­شود، فلسفی هم می­شود، در بارة سرشت و سرنوشت آدمی سخن می­زند و می­نمایاند که او به جهان و جامعه و باز به زنده­گی ژرف می­اندیشد و نگاه سرسری به کم­وکیف کارو کوشش آدمیان ندارد:

نفس جذام، نفس سربه­زیر آدم

نفس تکیده­ترین شکل، شکل برگ خزان

پیاده، راه، پیاده، پیاده­رو خالی

دو چشم، ثانیه­ها، سال­ها، نشان به نشان

دو چشم کوچه به کوچه، دو چشم راه به راه

که چرخ می­زند و چرخ می­زند حیران

جهان سکوت، جهان در خلاء خود خالی

جهان دچار توهم، اسیر و سرگردان (60)

 

یک اتفاق! این­که خودم را بلد شدم

خود را هزار و یک دهه وارونه رد شدم

یک عمر رو به آیینه دید که کیستم

یک رو به آینه دیدم که نیستم

اصلاً من اتفاق تن یک توهمم

از ابتدا نبوده­ام و نیستم گمم

شاید مسیر بودونبودم عوض شود

هی فکر می­کنم که جمودم عوض شو.

یوسفی در غزلی از چه­گونه­گی پیدایی تک تک اندام آدمی سخن می­زند و به این فرجامین برآیند می­رسد: تا که می­خواست بگوید از عشق/ اولین باب سخن پیدا شد (116)؛ یعنی انسان هستی زبان­مند است و انسانیت انسان در گرو زبان است. این ویژه­گی آدم­گری از دولت سر عشق پیدا شده­است و بس. کسی که به عشق چنین باوری استواری داشته باشد، باید عاشقانه­سرا باشد و باید شعر عاشقانه را بسیار زیبا بسراید.

بی­گمان، پس از این که این سروده­های اجتماعی را خواندم و با نگاه نافلسفی، فلسفی­گرایی­ها را نشان دادم، به دل خود می­گویید: هرکه را کارش، کاش به جای این شعرهای اجتماعی و این فلسفه­مآبی، غزل­های عاشقانة یوسفی را می­خواندی که بهره­بهره گوشت برمی­داشتیم. غزل­های یوسفی آن­گاه مزه­ناک است که از زبان خود یوسفی بشنویم. آن­ها بی­چون­وچرا مشک­هایی استند که می­بویند و می­گویند؛ و زیبا می­گویند؛ چه عطر دل­آویزی در فضا می­پراکنند؛ نوش جان تان باد.­

دوسه­‌تا گپ

می­پندارم یوسفی در جاهایی /ها/ و /آه/ را برای پرکردن وزن می­آورد. این یکی از برخوردهای گلوگیر در شعر معاصر دری – به ویژه غزل- است:

من در خیال آمدنت آه منتظر

یوسفی در غزل­واره­یی واژه­گان «چیزم، لب­ریزم، پاییزم، می­خیزم، می­ریزم، نیزم، و نیز هم» را قافیه کرده­است. تنگناهای قافیه او را ناگزیر ساخته­اند تا «نیز هم» را از گل روی صوت روی /ز/ در واژة «نیز» قافیه بگذارد و چون جانشینی «نیزم» این جمله را نادستوری می­ساخته، آن را با پشت­کردن به معیارهای دی­روزین و ام­روزین قافیه­سازی در غزل «نیزهم» کرده­است (نک: 67- 68). آیا چنین برخوردی را می­توان نوآوری به شمار آورد؟ به باورم هرگز. شاید نتوانسته باشم، بت داوری­های پیشینه را، به باور بیکن، بشکنم؛ هرگز جوانی برنخواهد گشت تا جوانانه بر موضوع­ها بنگرم.!

نمی­دانم شاعر چرا نام مجموعة خود را کلمات کال گذاشته­است. آیا /ک/ و /ل/ واژة کلمان یوسفی را واداشته /کال/ بیگانه را خودمانی بگرداند و واژة ناخودمانی «توی» را خودمانی بسازد؟ آیا چنین واژه-هایی را تنگناهای وزن در سخن شاعر راه داده­اند یا چیزهای دیگری است که من نمی­دانم.

 

شاعرانه­گی، وزن­گرایی، و نمی­دانم چه و چه دیگر، گاهی شاعر را واداشته که جمله­های نادستوری را در شعر خود بیاورد. شاید این سامان­گریزی کار شاعرانه­یی باشد که من نمی­توانم با آن سازگاری داشته باشم. بی­آن­که هیچ تحلیل­وتجزیة دستوری انجام دهم این چند مصراع را که جمله­های نادستوری استند، می­آورم:

«و دل به تار،‌که طاهر شود به خاطر تو» (125)، «اگرچه عمر من از هرچه سال رد شده­است» (124)؛ «یاد تو از نظر کوچه سرازیر شده».

برخی پرداخته­های این فرازآوریده چه زیبا، پرتصویر، شفاف، ساده، و پر از همه چیز استند؛ یعنی آن­چه خوبان همه دارند؛ دارند. پس در این­جا و در فرجام، یکی از این غزل­های درخشان را می­خوانم، شاید بارها و بارها شنیده باشید؛ مگر در هر بار خواندن، این غزل غزل­تر می­شود. این غزل همه چیزهایی را که باید یک غزل عاشقانه داشته باشد، دارد، آن­چه که ندارد و باید نمی­داشت پیچیده­گی است. به راستی دشوار است، تصویر باشد، موسیقی باشد، تازه­گی باشد، دوست­داشتنی باشد و پیچیده نباشد. چنین آفرینش­هایی بی­گمان غزل به معنای راستین واژه استند و همواره غزل می­مانند (از کاربرد واژة همواره بر من خرده نگیرید، که کمی احساساتی شدم). غزل را بشنوید، کاش یوسفی خودش این غزل را بخواند:

وقتی که ردیف غزل و قافیه ابرو است

چشم همه در حسرت دیدار بر رو است

انگیزة پیدایش قافیة این شعر

از برکت آن روسری و لغزش گیسو است

امواج تبسم­کده آن دستة موهات

چشمان تو آشوب دو دریای پر از قواست

تا لب به سخن خنده نمودی همه گفتند

این دُر گران­مایه فراوردة کندواست

در گوش من این وزن غزل تن تتتن تن

از گردش دستان تو و زنگ النگو است

این معجزه این دختر باغ غزل من

یک پارچه خانم شده یک عالمه بانو است

با من بنشین تا که حسودانه نگویند

در شهر که بالی دوتا چشم تو ابروست.

نظر دهید