نگاهی مختصر به «سرمه و سیاهی»
عنوان اثر نخستین پدیدهای است که نگاه مخاطب را به خود جلب میکند. نویسنده ضمن برگزیدن آن، دَری به سمت جهانی که در اثرش خلق کرده می گشاید و خواننده را به آشناییِ بیشتر با فضای آن دعوت میکند.
«سرمه و سیاهی» عنوانیست که بر مجموعِ یازده داستان کوتاهِ نوشتهشده توسط خانم «فروزان امیری» گذاشته شده است. این عنوان، بهطرز آگاهانه و زیرکانهای انتخاب شده که دلالت میکند بر دنیایی که داستانها در آن سیر میکنند. نام کتاب در برخورد اول به خواننده نشان میدهد که قرار است با روایتهای زنانهٔ دنیای پیرامونمان مواجه شود. خواننده از اول، با نمادهای زنانه روبهرو میشود؛ با سرمه، با سیاهی، با آیینه. این نمادها سبب میشوند که خواننده در انتظار داستانهایی باشد که از زبان زنان، از درد زنان، از جهان زنانه روایت شدهاند.
داستانهای این مجموعه، داستانهای زنانِ امروز در جامعهٔ امروز است. «سرمه و سیاهی» آیینهایست که چهرهٔ زنانِ اقشارِ مختلف جامعهٔ امروزیِ افغانستان را انعکاس میدهد؛ زنِ بیوه، زنِ خانهدار، زنِ تحصیلکردهٔ شاغل، زنِ آزاد، زنِ در بند خفقان و قیودات، زنی که در تاریکروشنای برقع رویای طلوع و نور دارد، زنی که کتاب میخواند، زنی که آرزوی خواندن و کتاب دارد، زنی که توان مبارزه با ذلت و ستیز را ندارد، زنی که میجنگد و به قیمتِ جانش تن به خفت نمیدهد، زنی که عاشق است و در طلبِ عشق، زنی که مادر است، خواهر است، همسر است، زنی که زن است. چنانچه گفته آمد قلب تپندهٔ این مجموعه زنان هستند!
نکتهٔ بارز و قابل توجه در این یازده داستان کوتاه بودن آنهاست؛ داستانهای این مجموعه دارای چهار تا پنج صفحه بیشتر نیستند بنابراین نمونهٔ خوبی برای تعریفِ داستان کوتاه هستند. اکثر داستانها فرمِ مناسبی دارند و با زبان روان و سلیس روایت شدهاند؛ مثلا اولین داستان مجموعه «تاریکخانه» توصیفات بهجا و متناسب با فضای داستانی درنظر گرفته شده است؛ در همین داستان، ما با پیرزنی مواجه هستیم که در خانهٔ خودش، با خاطرات و یادها و یادگاریهایش روزگار میگذراند. برخورد شخصیت با محیط و اشیاء، اصلِ داستان و درونمایه را به ما نشان میدهد. هرچند در بعضی مواردِ توصیفات زمان و مکان نتوانسته کمکی به خواننده بکند و او را به قعر داستان ببرد؛ مثلا در داستان «رویا در نقاب» توصیفات صرفاً ما را به نتیجهای که نویسنده از ابتدا قصد نشان دادنش را داشته، میرساند؛ دختری که آرزوی تحصیل دارد. میتوان گفت که در مواردی هم توصیفات حشو هستند و کارکردی در بدنه داستان ندارند؛ بهطور مثال در داستان «تاریکخانه» زنی که برای گدایی پشت در میآید، نقشی در چارچوب اصلی داستان ندارد و بدون حضور او هم شکل و ساختار داستان همان خواهد بود که در صورت حضورش است. موجودیت این زن نه باعث بهبود داستان شده و نه هم نبودنش باعث لطمه در ساختار داستانی میشود. این توصیفات در خدمت نویسنده قرار گرفته است تا عمقِ تنهاییِ پیرزن، یعنی شخصیت اصلی داستان را روشنتر نشان بدهد.
زبانِ داستانها، زبان مختصِ خودِ نویسنده نیست؛ زبانِ عمومِ شخصیتهاست. استفاده از اصطلاحات بومی و مردمی، ضربالمثلها، گفتگوهای لهجهای نظر به مقتضای داستان، آشنایی بیشتری به خواننده میبخشد و از طرفی هم معرف زبان مردم میباشد. [مثلاً در داستان «سرمه، سیاهی، آیینه» عمه فتانه میگوید: نیلوفر بزرگ شده است؛ حالا سیزدهساله است. خودت که بهتر میدانی اگر به خانه باشد، هر ماه یک خون میشود بر گردن پدر و مادر.] زبان، زبانِ مردم است؛ معرفِ عرفِ مردم؛ برعلاوه با هر دیالوگ، نویسنده شخصیت را به معرفی گرفته و تفکر، اندیشه، جهانبینی و سمتوسوی او را به خواننده نشان میدهد. گفتگوها آیینهای هستند که در آن وجوه شخصیتیِ هر فرد را در داستان پیدا میکنیم.
در داستانهای خانم «فروزان امیری» قهرمان و ضد قهرمان وجود ندارد؛ شخصیتها مطلقا خوب و مطلقا بد نیستند. شخصیتها، انسانهایی هستند که در جریان عادی زندگی، زندگی میکنند و تصمیمات درست و اشتباه میگیرند. در توصیف شخصیتها به انسانها اکتفا نکرده بلکه از محیط ماحول خود نیز بهره گرفته است؛ چنانچه در داستان «تاریکخانه» قاب عکس و گربه همراه با پیرزن سیر داستانی را پیش میبرند و بدون آنها داستان چیزی را کم دارد. این توصیفات به داستان، شاعرانگی نیز بخشیده است.
شخصیتها دارای قدرت ماورایی نیستند؛ زنانی هستند که جارو میکنند، نان میپزند، میز غذا را میچینند، چای دم میکنند، آرایش میکنند، کتاب میخوانند، و کارهای معمولی و کوچک انجام میدهند ولی رنجی را با خود حمل میکنند که همین رنج، محتوای داستانهای این مجموعه است. نویسنده دنیای لطیف و پر مهر زنان را با زجر و رنج آنان به خوبی توصیف نموده است.
از سایر ویژهگیهای بارز این مجموعه مهارت در تعلیق، گرهافکنی، گرهگشایی و پایان است. پایانها قابل حدس نیستند؛ خواننده را رها نمیکنند. تعلیق مخاطب را به درون داستان کشیده و حرف به حرف با خودش همراه میکند. خواننده با شخصیت به هول و ولا میافتد، میترسد، هیجانی میشود، خوشحالی میکند، در حیرت میماند. تعلیق و پایان، در خدمت همدیگر اند؛ بعد از ختم داستان، به همه جوابها نمیرسیم. مثلاً در داستان «سرمه، سیاهی، آیینه» که به نظر من بهترین تعلیق را دارد، خواننده بعد از اتمام داستان هم نمیفهمد که آیا «فریبا» معشوقش را میبیند یا نه؟ آیا زخمِ گوشهٔ پیشانیاش به چشم میزند یا نه؟ و در داستان «رفتهای که برگردی» متوجه نمیشویم که در آخر داستان هر دو برادر زنده میمانند یا خیر!
برای داستانهای این مجموعه پایان مشخصی در نظر گرفته نشده است؛ انگار که نویسنده دست برده است در روزمرهگیهای چند انسان معمولی و هنرمندانه به روایت آنها پرداخته است. در پایان این داستانها بهجای یک نقطه، باید سهنقطه گذاشته میشد.
نویسنده در ذکر حادثات داستانی به یکی دو مورد اکتفا نکرده بلکه در خلال موضوع اصلی، به حادثات دیگری نیز اشاره کرده است. مثلاً در داستان «سرمه، سیاهی، آیینه» زمینلرزهٔ بدخشان، جانهای از دسترفته و خانوادههای آواره، غم و اندوهِ بازماندهگان نیز نشان داده شده است. همچنان در داستان «خفقان» برعلاوهٔ پرداختن به موضوع حادثهٔ زایشگاه کابل، از نخستین جملات و گفتگوها عرفِ مردسالاری و علاقه به نوزاد پسر بهطور غیرمستقیم بیان شده است. در لابهلای هر داستان موضوعات فراوانی بیان شده که ذهن خواننده را به سمت خودش میکشد.
داستانها سیر مستقیمی دارند؛ شخصیتها روی خط مستقیم حرکت میکنند و داستان را پیش میبرند. به استثنای داستان «تاریکخانه» و «سرمه، سیاهی، آیینه» و «رفتهای که برگردی» که روایت ساده نبوده و همراه با چرخشهای زبانی، چرخشهای زمانی را هم متوجه میشویم؛ مابقی داستانها از نقطهای شروع شده و در خطی صاف و مستقیم پیش میروند. ما چندان شاهد روایت مدرن در این داستانها نیستیم و داستانها قالب کلاسیک خودرا حفظ کردهاند.
در چند داستان این مجموعه، عناصر داستانی در خدمت درونمایه و موضوع قرار گرفته اند؛ طوریکه از «داستان کوتاه» فاصله گرفته و به سمت «طرح» متمایل اند. مثلاً داستانِ «مراد» را به سختی میتوان «داستان کوتاه» قبول کرد؛ بیشتر ذهنیات نویسنده است که در قالبی ناهمگون درآمده است. یا داستانِ «رویا در نقاب» شاید یک پدیده و حادثهٔ داستانی باشد اما عناصر داستانی را ندارد و سیرِ داستانِ کوتاه را هم طی نکرده است. یا نویسنده خواسته ایدهها و ذهنیاتاش را به همین شکل و فرم به خواننده ارائه بدهد یا ایدهٔ داستانی بهطرز درستی پردازش نشده است. خواننده بعد از خواندن داستان «مراد» قطعا از خودش خواهد پرسید که «جریان چه بود؟!» روایت موجود است اما هیچ گرهی وجود ندارد که خواننده خواهان گشوده شدن آن باشد.
در مورد دیگری نیز نویسنده چنان تحت تأثیر احساسات قرار گرفته که از پردازش داستان دست کشیده است؛ در داستانِ «حادثهٔ دانشگاه کابل» تنها عنوان کفایت میکند تا خواننده با اندیشیدن به این حادثهٔ تلخ اندوهگین و غمزده شود اما از نویسندهای چنان توانا انتظار میرود از زوایای دیگری به روایت میپرداخت و بیانِ تازهتری میداشت. این داستان، صرفاً یک روایتیست که احساسات خواننده را برانگیخته و حادثهای را ثبت کرده است. در این نوع داستانها، «حادثهٔ دانشگاه کابل» و «خفقان» خواننده نه با تعلیق مواجه میشود، نه شخصیتپردازی و نه گفتگویی پیرامونِ موضوع داستان؛ بیشتر به گزارش خبری میماند تا به داستان کوتاه.
هدف نویسنده در این مجموعه، گویا تلاش برای ثبت وقایع است؛ ما در این مجموعه با حوادثی چون حمله بر زایشگاهِ کابل، حادثهٔ تلخِ دانشگاه کابل، کرونا و قرنطینه و… روبهرو میشویم. شخصیتهای این داستانها، انسانِ کنونیِ جامعهٔ کنونی است؛ نویسنده در برخورد با اتفاقات معمول، سعی کرده است به لایههای عمیقتر زندگیِ یک انسان وارد شده و او را وارد داستان کند. خودش را و خوانندهاش را در دل اتفاقات وارد میکند، جای قربانیان میگذارد، جای بازماندهگان میگذارد، احساسات خود و احساسات خواننده را تلفیق میکند و شاید به همین دلیل کمتر به عناصر داستانی و شیوهٔ روایت پرداخته است. نویسنده با شخصیتِ داستانی یکی شده و دوربیناش را کنار گذاشته و در دل حادثهٔ داستان فرو میرود؛ سپس از یاد میبرد که سیر داستانی مستلزم حفظِ چارچوب و قواعدیست که بهوسیلهٔ آن زبان داستان از زبان گزاره و روایت متمایز میشود. این داستانها نشان میدهد که هدف نخست نویسنده بیان غم و اندوه است؛ روی این مسائل، تأثیر عاطفی داستانها به شدت قوی است. اما نمیتوان آنها را داستانهای قوی تعریف کرد چون به هر چهار ستون داستانی یعنی زمان، مکان، علیت و زبان بهطور کامل پرداخته نشده است. بنابر این، احساسات خواننده برانگیخته میشود اما لذت خوانش داستان کوتاه نفی میشود.
خوانندهٔ خوب از یک اثر خوب توقع دارد که او را به درون فضای داستانی ببرد و اندیشهها و تمایلات درونیِ شخصیتهای داستانی را نشان بدهد. خواننده توقع دارد که نویسنده طوری طرح داستان را بچیند که شخصیت داستان و مخاطب داستان باهم یکی شده و عین احساس را تجربه کنند؛ بی آن که اثری از نویسنده بهجای بماند. اکثریت داستانهای این مجموعه، به جز عدهٔ محدود، این خصوصیت را دارند؛ درد و رنج و غم و درونیات شخصیتها بر خواننده اثر میگذارند.
«سرمه و سیاهی» با یازده داستان کوتاه، به صفحاتی میماند که تاریخ بر آنها نگاشته شده است؛ روزگار یک ملت در این محدودهٔ تاریخی و جغرافیایی را نشان میدهد. داستانها بر حسب منطق زمانی و مکانی پیش رفته و برای مخاطب تداعیگر تصویری روشن از برخی وقایعیست که از سر گذرانده است.
«سرمه و سیاهی» آیینهایست که روزهایی از روزگار زنان امروز افغانستان را منعکس میکند.
برای نویسندهٔ مجموعهٔ «سرمه و سیاهی» خانم «فروزان امیری» آرزو دارم تا روایتگر باقی بمانند و همچنان صدای زنانی باشند که در جبر سکوت و خفقان، زن بودن و زندگی کردن را از یاد برده و ضعف و ذلت بر آنها تحمیل شده است. همچنان تابنده و روشن باقی بمانند تا تصاویر بیشتری را در آیینههای بزرگتری منعکس کنند.
«سودابه سامح»