وقتى طلوع، مقطع درد شبانه نيست
ديگر غروب هم اثر شاعرانه نيست
وقتى قلم پيامبر دل شكسته است
پيغام وحى هم غزل عاشقانه نيست
حالا غزل تلاطم خونين زخم هاست
ديريست اين كه در خور بزم شبانه نيست
شاعر پرنده ايست فرو رفته در خودش
جز پشت ميله هاش دگر آشيانه نيست
گيرم كه آب و دانه مهياست در قفس
رنجِ پرنده ها كه فقط آب و دانه نيست
سقفى كه زير سلطه موريانه رفته است
ديگر پناه مطمئن اهل خانه نيست
بايد به درد غربت خود تن دهد دلت
وقتى كه دست اهل دلى روى شانه نيست
()
از اشك انتظار دل آسا نمى كشم
ديگر مرا اميد به اين نازدانه نيست