زنانهنویسی در مجموعۀ «مرگ، سر زده سر میزند»
نویسنده: نارون رجایی
شعر و شعرسرایی در ادبیات پارسی امری است کهن ودیرینه، پدیدهیی که ذات آن معمولا بر گرد یک کانون میگردد، کانونی که تمام لایهها و اجزای شعر را درکنترول خود داشته و بدان تشخص ویژهیی بخشیده است. این کانون چیزی نیست جز مردانه سرایی؛ مردانهسراییی که شعر پارسی را دارای زبانی جنسیت زده نموده و ویژگیهای مخصوص این زبان را در درون وبرون شعر بازتاب میدهد. گرچه در بازشناسی هنر و ادبیات دیدگاه های گوناگونی پیرامون تعیین حد و مرز میان زبان و بیان مردان و زنان مطرح شده است ولی هیچ یک ازین ها به درستی نمایانگر این امر مهم بوده نمیتواند، به ویژه در شعر کهن فارسی اگر بخواهیم به دنبال ردپای زنانه سرایی در اشعار شاعران زن باشیم، شاید به بن بست بخوریم و کمتر به جواب قناعت بخش برسیم. زیرا گاهی شاعران زن در شعر خود بشدت دچار خودسانسوری شده و زبانی کاملن مردانه با تصاویر و فضاهایی ذهنی مردگونه خلق میکردند . به گونهیی که اگر نام شاعر در پایان شعر نوشته نباشد، غیرممکن است که مخاطب بتواند تشخیص بدهد شاعر این ابیات یک زن هست و در پس این شعر احساسات و خواستههای یک زن نفس میکشد.
ولی با آنهم یکی از ویژگی های بارزی که این روز ها اندک اندک میرود تا در درون شعر و ادبیات پارسی جای پایی برای خودش باز نماید وصاحب تشخصی شود، زنانه سرایی و زنانه نویسی است. شاعر زنان امروزین تلاش فراوان برای داشتن ذهن و زبان زنانه نموده و سعی میکنند با تشخص بخشیدن به زبان شان هویت زنانه خویش را در شعر بازتاب دهند. یکی ازین زنان شاعر که دراین عرصه قدم زده است و اتفاقن خوش درخشیده افسانه واحدیار است. بانویی که در دومین اثر شعریش زیر نام« مرگ سرزده سر میزند» بیشتر از درد زن میسراید و همهی تلاشش را برای فریاد کشیدن از حلقوم یک زن دارد.
دراین کوته نوشته به زنانه نویسی در شعر افسانه و احدیار می پردازم و این مقوله را از چند دیدگاه به بررسی میگیرم.
۱-زبان زنانه
با آنکه تعیین مرز میان زبان زنانه و مردانه کاری است دشوار ولی افسانه واحد یار شاعری است با زبان و بیان زنانه، شاعر بانویی که دنیا را از دریچۀ نگاه خود و همنوعش نگریسته و درد زنی را میسراید که در طول تاریخ همواره دربند بوده، او روایتگر زنی است که با آن که زنده است ولی درگور خفته و سالیان درازی است که غمگین است و مسیری روبه پایین را پیموده است. زنی که با فرود از بلندای شهر خوشبختی ارمغانی جز خود آزاری و خودزنی به دست نیاورده و حتی با دلش نیز کشمکش دارد. نخستین سروده این مجموعه غزل داستانی است آشکار از درد زنان که با زبان دردآشنای یک زن روایت شده است:
زنده در گور خفته ای جانم! سال ها میشود که غمگینی
از بلندای شهر خوشبختی، مثل فواره رو به پایینی
خودزنی میکنی خودآزاری، با دلت نیز کشمکش داری
با همه جنگ میکنی با عشق، به سرانجام جنگ خوشبینی
صورتت شکل غصهها گشته، پارهای از دلت جدا گشته
خندهات از تو هم عقبتر ماند، بین این روزگار ماشینی (۱۷)
او روایتگر درد زنی است که با بغض به خودش میاندیشد که جنسی است تزئینی. زنی که با آن که ادعای شیرین بودن دارد، کامش جز تلخی روزگار نچشیده و تنها سهمش ازین جهان لگد بوده است. زن شعر افسانه اگر خانهیی دارد آدرسش را جز از لحد نمیتوان سراغ گرفت و تمام آرزویش گم شدن ازاین سرنوشت نفرینی است:
ار رژ و خط چشم بیزاری، دائما فکر خودکشی داری
به خودت فکر میکنی با بغض، شده ای مثل جنس تزئینی
چشم تو خسته است از دیدن، کوه دل خسته است از تیشه
زندگی تلخ کرده کامت را، ادعا میکنی که شیرینی!
سهم تو از جهان لگد بوده، آدرس خانهات، لحد بوده
می روی از غزل که گم بشوی، و از این سرنوشت نفرینی(۱۸)
افسانه واحدیار از زنی روایت میکند که «کتک او را خورده است» و از زن بودنش حاصلی جز ذله شدن ندارد، زنی که رو سری اش را با درد گره می زند و چیزی جز تن نبوده است:
زنی کتک خورد و … نه؛ کتک بخورد اورا
چنان که ذله شد از ضربه های زن بودن
برفت روسری اش را ببست دور درد
زنی که هیچ نبوده است غیر تن بودن (۲۱)
این زن معترضِ ناراضی با آن که مدام در جستوجوی راه فراری است ولی از هر دری سرشکسته برمیگردد و دلش زخمی سو ظنهاست؛ دلش از حکم سربه زیر بودن گرفته است و ازین که همواره لای مشت کسی اسیر باشد شاکی است؛ احساس در کفن بودن آزارش میدهد:
زنی که معترض است و مدام ناراضی
به فکر راه فرار ازخود و جهانش است
به هر دری زده سر، سرشکسته برگشته
دلش گرفته از آماج سوظن بودن
دلش گرفته ازین حکم سر به زیر شدن
به لای مشت کسی دایما اسیر شدن
درون ذهن جهان قهرمان، نه قربانی است
دلش گرفته ازین حس در کفن بودن(۲۲)
زن امروز حاصل نگاه و باور جامعه است؛ عقیده ها و اندیشه هایی که به او چون یک جنس دیده است و ساختار وجودیش را شکل داده ؛ چنانچه سیموون دوبووار معتقد است که : زن زاده نمیشود بلکه ساخته میشود و این مربوط به فرهنگ هاست که زن مقام ثانوی دارد.(دوبووار،۱۳۹۴: ۲۲۳)
راوی این مجموعه نیز بار ها از نگاه جنسیت زده به خودش شکایت میکند و بغضی درگلو دارد:
از رژ و خط چشم بیزاری، دائما فکر خودکشی داری
به خودت فکر میکنی با بغض، شده ای مثل جنس تزئینی
ویا:
برفت روسری اش را ببست دور سرش
زنی که هیچ نبوده است غیر تن بودن(۲۱)
هژدهمین سرودۀ این مجموعه چهارپارهیی است که راوی آن را به کسانی که مورد آزار جنسی قرار گرفته اند تقدیم میکند و با صراحت و متعهدانه به بیان لایه های پنهان درد های اجتماعی می پردازد؛ درد زنانی که لبریز خشم اند و غمگین، زنانی که سر شان در نبرد تن با تن خمیده است و سراغ جایی را میگیرند تا روز های فردا را درآن پنهان نمایند، زنانی که در زیر نگاه مشکوک و طعنه آمیز کوچه تن شان کباب گشته است:
به روی تخت پر از درد و خشم غمگین بود
پتو به دور تنش مثل ترس میلرزید
خمیده گشته سرش در نبرد تن با تن…
شدید از همه اشیای گیج میترسید
به یاد فاجعه… فریاد زد و تند دوید
به تن کشید همه لکههای دامن را
به کوچه زد، برود از خودش فرار کند
کجا بیندازد لکههای گردن را؟
کجا بیندازد روزهای فردا را؟
چرا نمیبلعد زخمها وجودش را
نگاه کوچه به او طعنهدار و مشکوک است
کباب گشته تنش چشم خورده دودش را (۵۲)
۲. زنانه سرایی
شعر زنان که برخاسته از روح ظریف، حساس و جزئی نگرانه زن است؛ ویژگی های خاص خودش را دارد؛ شاعر زن با هنرمندیی که ویژه یک زن است میتواند اندیشهها و دغدغه های خودش را که نمادی از من جمعی زنان است، پراحساستر وظریفتر به تصویر بکشاند.
این زن هنرمند به عنوان بخشی بزرگ از اجتماع، اندیشهها، دغدغهها و برداشتهای احساسی، اجتماعی وفرهنگی خودش را دارد که آن را در شعرش بازتاب میدهد.
بارتاب این اندیشهها را در دو رویکرد میتوان به تماشا نشست:
۱-۲– رویکرد احساسی- عاطفی
زن به عنوان ظریف ترین و عاطفی ترین موجود هستی سرشار از احساسات و عواطفی است که گاه با شادی و شوق و امید و حرکت آمیخته است و گاه لباس درد و رنج بر تن میکشد و او را به پرتگاه نومیدی میکشاند.
شعر افسانه واحدیار نیز به عنوان شعر یک زن ازین قاعده مستثنا نیست. واحدیار گاه از حسی سرشار از امید و حرکت سخن میگوید و میخواهد به خواهش دل اعتنا کرده با بی اعتنایی از کنار عرف ورسوم جامعه بگذرد:
گاهی بزنگ تا که کمی درد دل کنیم
در چای عشق، قند و کمی درد هل کنیم
گاهی بیا به خواهش دل اعتنا کنیم
عرف ورسوم، خاک به سر گفته، ول کنیم(۲۷)
او راوی زنی است پا به ماه که روز ها را برای دیدار میشمرد و سخن از تمام شدن غمها دارد:
چون زنی پا به ماه میشمرم، روزهارا برای دیدارت
هیجان میزند لگد به دلم، شب برو غم تمام شد کارت(۳۳)
زنی که برای استقبال معشوق لباس سرخ برتن نموده و با نقل و بادام و چای آماده پذیرایی است:
از پس روزهای دوری باز، دیدنت مثل عید میآید
نقل و بادام و چای آماده است، سرخ برتن نموده دلدارت(۳۴)
ولی گویا این احساس خوشی و شوق امید در دل شعر افسانه عمر کوتاهی دارد و به زودی رنگ باخته و جایش را به درد و حسرت و ناامیدی خالی میگذارد. چنانکه درلابلای ۵۴ سرودۀ این مجموعه، جای گرفتن دو سرودهیی که فضای کاملن شاد و امیدوارانه را به خود اختصاص داده است بسامدی است اندک که خود حکایت از اندک بودن حس شادی و خوشی برای زن این جغرافیا دارد.
زن این مجموعه بیشتر زنی است شاکی از بند و زنجیرهای بسته بر دست و پای یک زن. زنی که هم بی-وفایی و نارواییهای مردان را تحمل کرده است و هم در میان زنجیر های دست و پاگیر عرف و رسوم جامعه خرد شده است و نای نفس کشیدن ندارد.
زنی که نه در آمدنش نقشی داشته است و نه در عشقش؛ و در میان این همه قانون جبر گویا آزاد است که نیست و رهای زندانی است:
بدون خواستنت تن به آمدن دادی
بدون خواستنت بین عشق افتادی
میان این همه قانون جبر، آزادی
کجاست آه کجا؟ ای رهای زندانی(۴۷)
زنی که همچون لنگه کفشی است میان امواج و محتاج حتی یک امید دروغین:
شبیه لنگه کفشی میان امواجی
شبیه پیرهن پاره بین حراجی
به یک امید که حتی دروغ محتاجی
برای یاس ندارد وجود درمانی؟(۴۷)
زن شعر افسانه همیشه نماد گناه است و مقصر غم وغصههای آدمیان؛ زنی که غمهایش هم درد میکند وبا آن که همیشه سعیش بی ثمر بوده نگاه مایوسانه به هنوز ها دارد:
شبیه سیب زمینت زده است جاذبهیی
به مثل تاک خماری مدام لم داده است
میان ذهن همه نام دیگرت سیب است
– همان که آدم را تا ابد به غم داده-
چقدر غمهایت درد میکند شاعر
چقدر حوصله زندگیت سر رفته
نگاه مایوسی به هنوزها داری
همیشههای تو در سعی بی ثمر رفته(۴۹)
۲-۲- رویکرد انتقادی
انتقاد یکی از موتیفهای پر رنگ در شعر زنان معاصر بوده و از جایگاهی ویژه برخوردار است. زن همواره در مسیر تاریخ زیر فشار های اجتماعی، فرهنگی و رفتاری بوده و درمقابل این فشار سر خم نموده است، تنها محدود زنانی بوده اند که در این مسیر قیام نموده و صدای اعتراض شان را بلند نموده اند. زن امروز نیز با نزدیک شده به شناخت خویشتن ناملایمات پیرامونش را بیشتر درک نموده و آن را در شعرش بازتاب میدهد. افسانه واحدیار از آن شاعرزنانی است که بار هاو بارها در مقابل این فشارها و باورها صدای اعتراضش را بلند مینماید.
واحدیار از زنی میگوید که همواره نشسته بوده و ومنتظر دستی است تا اورا تکان بدهد:
نشسته فعل نشستن درون تاریخت
نشسته ای که تو را دیگری تکان بدهد.
او از زنی میسراید که در میان وحشت نشسته، دست و پایش شکسته و به گوشه یی افتاده است و چیزی جز زجر نصیبش نیست:
نشسته ای وسط وحشتی که میخ شده
به روی زندگیت لابه لای اعصابت
شکسته دستت، افتاده گوشه ای پایت
مدام این صحنه زجر میدهد خوابت(۵۰)
زنی که حتی در گریز از قلب بیمارش به کار پناه میبرد و لی بازهم حاصلش جز پوسیدگی نیست:
به پشت میز نشسته قرار پوسیدی
شبیه پنجره در میز دفتر کارت
درون کار شدی غرق تا نیندیشی
به آن درخت تبر خورده، قلب بیمارت(۵۰)
اما راوی معترض، در مقابل این کرختی و سکوت اعتراض دارد و از خواننده اش میخواهد به فردایی روشن سلام بکند و قفس را به مرگ تدریجی رها کند:
زمین زمینه تاریک بودنت شده است
چرا اسیر سکوتی؟ چرا چنین گیجی؟
بیا سلام به فردای روشنی بکنیم
رها کنیم قفس را به مرگ تدریجی(۵۰)
در غزل رواییی دیگر شاعر روایتگر اعتراض دختری – نمودار آگاهی روز افزون زن – در مقابل پدرش – نماد قدرت حاکم بر جامعه- هست که از جفاهای انجام شده در حق مادرش با بغض شکایت میکند، او پدرش را مقصر پیر شدن مادر میداند. مردی که بهار عمر زنی را کوچ داده و او را در میان فصلی سرد رها کرده است. مردی که نابودگر خندههای مادرش هست و زیر باران اشک لیلایش نموده. زن این روایت تکه تکه است از خنجر عشق مرد، و به افتادن خود از چشم مرد مینگرد:
دخترم بغض کرده میگوید: مادرم را تو پیر کردی مرد
کوچ دادی بهار عمرش را مادرم ماند بین فصلی سرد
خنده هایش کنار تو جا ماند، زیر باران اشک لیلی شد
غافل ازآنکه عشق خنجر داشت، یک سره تکه تکه اش میکرد
هی نگاهش به روی تنهایی، هی نگاهش به قاب عکس افتاد
هی به افتادن خود از چشمت، خیره شد مثل یاس برگی زرد (۲۳)
زن شعر واحدیار زنی است که در سرش چیزی جز ناامیدی رشد نمیکند و آن قدر شاهد ریشه دواندن رنج و غم بوده است که بی تفاوت شده است؛ بی تفاوت به عشق، به جنگ، به مرگ و به صدا؛ او حتی به بودنی که به سوی زوال میراندش بی تفاوت است، قبل مرگ بارها کشته شده است و چشمش سفیداست از مردن، نصیبش چیزی جز خستگی نیست و در میان سنگلاخ آدم ها امیدش را از دست داده است:
یاس هی رشد میکند در سر، رنج و غم ریشه کرده است اینجا
بی تفاوت به عشق مینگرم، بی تفاوت به جنگ، مرگ، صدا
بی تفاوت به بودنی که مرا رو به سمت زوال میراند
رو به یک غربت عمیق و بزرگ رو به یک ناکجای ناپیدا
قبل مرگم زیاد کشته شدم، چشم من شد سفید از مردن
خسته ام از امید افتاده، وسط سنگلاخ آدمها(۴۳)
واحدیار شاکی است ازین همه مرگ، مرگی که حتی بیتهای شعرش هم از آن بی نصیب نمانده است؛ او از کیش و مات زندگی شاکی است و سوالی بدون جواب را طرح می افگند که تا به کی؟ تا به کی خستگی چنین ماتم؟
پرسشی که گویا هیچ پاسخی برای آن نیست:
مرگ از پشت شیشه میپاشد
داخل خانه روی ابیاتم
زندگی کیش میکند مارا
تا به کی خستگی چنین ماتم؟(۴۶)
این اعتراض و پرسشِ لبریز از انتقاد بار ها در شعر افسانه سر برمیآورد: «علت زندگی و مرگم چیست؟»، « واقعا؟ واقعا توخوش¬بختی؟»، «فیلم جنگی است یا حقیقت محض؟»، « چرا اسیر سکوتی چرا چنین گیجی؟»،« تابه کی خستگی چنین ماتم؟»، « چرا نگاه نکردم؟، « کجا فرار کنم؟» و … پرسشهایی ازین دست که نشانگر تردید و دلهره شاعر است، پرسشهای لب پرتگاه که گاه او را به بند میکشند و گرفتار دام ناامیدی و گاه نیر عصیانگرش میسازند و معترض. این پرسشها در ذهن تمام شخصیتهای زن شعر افسانه هست چنانکه از زبان حتی زنی که مورد تجاوز قرار گرفته است هم این پرسشها را میشنویم:
به بی پناهی خود تکیه کرد در فکرِ:
«سکوت را بخورم یا که جیغ را بکشم
چرا اجازه دهم غم به روی رگهایم
چنان بزرگ شود تا که تیغ را بکشم
چرا اجازه دهم خوابهای معصومم
به دست کابوسی کشته و حرام شوند
چرا اجازه بدادید با سکوت بلند
تمام رویاهایم خوراک دام شوند؟»
به بی پناهی خود تکیه کرد در فکرِ:
سقوط دنیا از ازتفاع رویاها
بلند شد برود اعتراف قی بکند!
به یاد خورشیدی در میان فرداها(۵۲)
۳. روزمرگیهای زنانه
زن جغرافیای فارسی بیش از آن که شاغل باشد خانه دار است و هنوز در بند آشپزخانه و بوی غذا و وسواسی تمامی ناپذیر برای سر وسامان دادن به خانه؛ روزمرگی هایی که دایرهوار احاطه اش کرده است و هرگز از او جدا نیست؛ فقط گاهی وسیعتر شده و جغرافیایی گستردهتر از خانه را در بر میگیرد ولی بیشتر اوقات در بند همان روزمرگیهای معمولی اسیر است. زن این جغرافیا حتی اگر شاعر باشد و شاغل باز دغدغه خانه داری رهایش نمیکند و خواسته و یا ناخواسته در شعرش سریان پیدا میکند.
راوی« مرگ سرزده سر می زند» راوی دلهره و نگرانی زنی میشود که بار سنگین زندگی را بر دوش میکشد و روز مرهگی نه روزمرگی را تجربه میکند. زنی که از خدایش میخواهد زمان را متوقف سازد تا لباس را بر دوش جا رختی آویزان کند؛ زنی که میپزد، میشوید و هی اتو میکشد به بدختی:
زن مانده میان بدبختی
روز را میکشد به چه سختی
زندگی بار دوش او شده است
زیر لب هی دعا خدا! لختی
متوقف بکن زمان تا من
این لباس و به دوش جارختی…
میپزد، روزگار میشوید
هی اتو میکشد به بدختی(۴۲)
این زن بعد این همه دلهره و منظم ساختن همه چیز، خانه اش را بهاری مییابد و با دلی ذوق زده کنار آیینه مینشیند ولی با اینکه از ذغذغه های روزمره اش فارغ شده است باز یک سوال بی پاسخ ذهنش را میآزارد و وبه خوشبخت بودنش شک میکند:
خانه ام کاملا بهاری شد
گل پتو میخورد به روتختی
مینشیند جلوی آیینه
واقعا؟ واقعا تو خوشبختی؟(۴۲)
روزمرگی های این روایتها نمایانگر زنی است که تکلیفش همچون لامپ سوخته است و همدردی جز ظرف وکاسه ندارد:
زنی که تکلیفش مثل لامپ سوخته بود
همیشه با ظرف و کاسه درد دل میکرد(۲۲)
۴. ابزار واژهگان فراوان پیدا
یکی از مولفه هایی که نشانگر زبان و بیان زنانه در شعر واحدیار است ابزار واژه های فراوان پیدا است، واژگانی که بارها و بارها تکرار میشوند و دراکثریت سروده های این مجموعه ردپایی از آنها نمایان است. بسامد واژگان تلخ چون زن ۷۸ مرتبه، شب۴۵ مرتبه، درد ۲۷ مرتبه ، مرگ ۹ مرتبه ، عشق۱۹ مرتبه، غم۲۸ مرتبه و… در تقابل با واژگان نشاط انگیز که میزان شان هیچ و یا اندک هست تقابلی است چشم گیر؛ واژگانی که هر کدام شان نمایانگر فضای دردآلود و تاریک ذهن شاعر و زنان دیگری است که در این جغرافیا نفس میکشند و در میان اختناق، سعی در ماندن دارند و امید برای زندگی و هستیآفرینی.
درپایان برای سرایشگر این شعرها آرزوی پیروزیهای بیشتر دارم تا باشد و بماند و درد همنوعانش را روایت کند.
خیلی وقت ها اگر خود را به کری و کوری بزنیم مشکلی نخواهد بود ولی اگر باز شود این چشم و گوش ، درد است ک فوران میکند
دردها همیشه بوده
فقط چشم ها و گوشها خواسته و ناخواسته بسته بوده
متن بسیار زیبایی بود استاد رجایی عزیز
مثل همیشه درخشان و افتخار آفرین هستید.