1-
در شهرستانهای آتشهای خاموش
کبوتران شعرهای هزاران شاعر گمنام
به دنبال چینه نام تو رفتند
نه فرونشاندن آتش تنور چینه دان را
که پیشکش کشتزار جاودان را
و برگشتند
چه تهی دستانه و چه نومید
و در باغهای زعفرانی خاطره آشیان گزیدند
سالهاست که قطره یک لحظه شاد – حتی –
در گلوی کبوتران شعرهای هزاران شاعر گمنام
فرونچکیده
و اینک طبال ژولیدۀ گیسوی طوفان
شادیانۀ گمنامی تو را
بر طبل صخرهها مینوازد.
٭٭٭٭٭٭٭٭
2-
بالا بلند بانوی بغداد باورهای پرندین!
چون این هزار و یک شب خونین
در چارسوی انبوه
از شهر پنج ضلعی آزادی
میوههای گندیده درختان دارها باشد
آیا تو در واژۀ دیگر حلول خواهی کرد؟
یکبار
ای روح ارغوانی آتشناک
در واژه مرجانی کیفر حلول کن!
٭٭٭٭٭٭٭٭
3-
نامت را بر کدامین سنگ این بادیه، حک کنیم
که دیگر هیچ کاروانی،
از این درشتناک رهگذاران عبور نخواهد کرد
بالا بلند بانوی بغداد باورهای پرندین
شهرزاد شکیبای روایت
در هزار و یک شب دیگر
گرفتم نامت در کویران با عروج گذر
بر نردبان گردباد پای نهاد
اما آیا نسیمی از آن دست که تو میخواستی
بال وزیدن خواهد گشود؟
و تا فرجام این بیابان
تا شهر پنج ضلعی آزادی
عطر نام تو را خواهد برد؟
که قراولان فاجعه گام در گام این درشتناک بادیه
کمین گاهی دارند
٭٭٭٭٭٭٭٭٭
4-
خطابه
های مردم!
کاش امشب مست می بودم
بیخبر از هرچه بود و هست میبودم
های مردم، هیچ میدانید؟
راست میگویم
زانچه هستم، زانچه دیدم بیکم و بیکاست میگویم
های مردم
روزگاری میفروشان تمام شهر- آن شهری که از من بود و از من نیست-
وامدار جوش نوشانوش بیفرجام من بودند
لیک حالا
شحنه خون ریز است و من از ناگزیری
رهسپار کوچههای سبز؛ اما سرد افیونم
های مردم،
ما رانده از درگاه تاریخیم
گرچه نقال دروغ آهنگمان هر لحظهای در گوش ما گوید
که چونان ماه نخشب، ماه تاریخیم
لیک هرگز نبض تاریخی که از آن گفت و گو داریم آیا بوده مان در دست؟
های مردم،
شرممان بادا
اگر یکبار دیگر دست روی دست بگذاریم و بنشینیم
تا هلاکوی دگر از مرزهای دور بیگانه
کیفر بومسلم از عباسیان گیرد
های مردم، نیمه مستم راست میگویم
راه دیگر نیست
یا بدینسانی که هستیم و بدینسانی که فرمان میدهد دشمن
در کران برکههای پاک و روشن تشنه باید بود
یا بدانسانی که باید بود و فرمان میدهد میهن
بر جگر گاه پلید خصم
دشنه باید بود
های مردم، راست میگویم
زانچه میدانم
زانچه میبینم
بیکم و بیکاست میگویم
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
5-
«شما اي بردهگان آز!
شما اي بد گهر تاريخ بردازان افسونساز!
که بيآزرم
ز جادويان دنياي کهن افسانه بنوشتيد
و از کشورگشايان ستمگر داستان گفتيد
و زان خود کامهگان اهرمن کردار
خدايان ساختيد اندر پرستشگاه پندارِ سياهِ خويش
و دامان بليد آن ستمکيشان خود بين را
ز دنياي سپيد ابر، پاکيزهتر خوانديد
من اينک پرسشي دارم؛
کي اندر سنگر پيکار جان بسپرد؟
کي اندر کارزار مرگ پاي افشرد؟