ویژه‌ای درگذشت واصف باختری

چند شعر از واصف باختری- سخن­سرای بزرگ افغانستان

1-

در شهرستان­های آتش­های خاموش

کبوتران شعرهای هزاران شاعر گمنام

به دنبال چینه نام تو رفتند

نه فرونشاندن آتش تنور چینه دان را

که پیشکش کشتزار جاودان را

و برگشتند

چه تهی دستانه و چه نومید

و در باغ­های زعفرانی خاطره آشیان گزیدند

سال­هاست که قطره یک لحظه شاد – حتی –

در گلوی کبوتران شعرهای هزاران شاعر گمنام

فرونچکیده

و اینک طبال ژولیدۀ گیسوی طوفان

شادیانۀ گمنامی تو را

بر طبل صخره­ها می­نوازد.

٭٭٭٭٭٭٭٭

2-

بالا بلند بانوی بغداد باورهای پرندین!

چون این هزار و یک شب خونین

در چارسوی انبوه

از شهر پنج ضلعی آزادی

میوه­های گندیده درختان دارها باشد

آیا تو در واژۀ دیگر حلول خواهی کرد؟

یک­بار

ای روح ارغوانی آتش­ناک

در واژه مرجانی کیفر حلول کن!

٭٭٭٭٭٭٭٭

3-

نامت را بر کدامین سنگ این بادیه، حک کنیم

که دیگر هیچ کاروانی،

از این درشتناک رهگذاران عبور نخواهد کرد

بالا بلند بانوی بغداد باورهای پرندین

شهرزاد شکیبای روایت

در هزار و یک شب دیگر

گرفتم نامت در کویران با عروج گذر

بر نردبان گردباد پای نهاد

اما آیا نسیمی از آن دست که تو می­خواستی

بال وزیدن خواهد گشود؟

و تا فرجام این بیابان

تا شهر پنج ضلعی آزادی

عطر نام تو را خواهد برد؟

که قراولان فاجعه گام در گام این درشتناک بادیه

کمین گاهی دارند

٭٭٭٭٭٭٭٭٭

4-

خطابه­

های مردم!

کاش امشب مست می بودم

بی­خبر از هرچه بود و هست می­بودم

های مردم، هیچ می­دانید؟

راست می­گویم

زانچه هستم، زانچه دیدم بی­کم و بی­کاست می­گویم

های مردم

روزگاری می­فروشان تمام شهر- آن شهری که از من بود و از من نیست-

وام­دار جوش نوشانوش بی­فرجام من بودند

لیک حالا

شحنه خون ریز است و من از ناگزیری

رهسپار کوچه­های سبز؛ اما سرد افیونم

های مردم،

ما رانده از درگاه تاریخیم

گرچه نقال دروغ آهنگ­مان هر لحظه­ای در گوش ما گوید

که چونان ماه نخشب، ماه تاریخیم

لیک هرگز نبض تاریخی که از آن گفت و گو داریم آیا بوده مان در دست؟

های مردم،

شرم­مان بادا

اگر یک­بار دیگر دست روی دست بگذاریم و بنشینیم

تا هلاکوی دگر از مرزهای دور بیگانه

کیفر بومسلم از عباسیان گیرد

های مردم، نیمه مستم راست می­گویم

راه دیگر نیست

یا بدین­سانی که هستیم و بدین­سانی که فرمان می­دهد دشمن

در کران برکه­های پاک و روشن تشنه باید بود

یا بدان­سانی که باید بود و فرمان می­دهد میهن

بر جگر گاه پلید خصم

دشنه باید بود

های مردم، راست می­گویم

زانچه می­دانم

زانچه می­بینم

بی­کم و بی­کاست می­گویم

٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

5-

«شما اي برده­گان آز!

شما اي بد گهر تاريخ بردازان افسون­ساز!

که بي­آزرم

ز جادويان دنياي کهن افسانه بنوشتيد

و از کشورگشايان ستمگر داستان گفتيد

و زان خود کامه­گان اهرمن کردار

خدايان ساختيد اندر پرستش­گاه پندارِ سياهِ خويش

و دامان بليد آن ستم­کيشان خود بين را

ز دنياي سپيد ابر، پاکيزه­تر خوانديد

من اينک پرسشي دارم؛

کي اندر سنگر پيکار جان بسپرد؟

کي اندر کارزار مرگ پاي افشرد؟

نظر دهید