ویژه نامه

«کاج­ ها ایستاده می ­میرند» به قلم بانو نارون رجایی

دست و دلم می­لرزد، با نگرانی لپتاپ را برمی دارم،  می خواهم در مورد شما بنویسم.  اما چه؟ نمی­دانم. چند روز است کتاب­های تان داخل پلاستیک سپید روبه­رویم گذاشته است ولی نمی­توانم بازشان کنم. دلم می­لرزد و دستم یاری نمی­کند.آخر چگونه در مورد شما بنویسم و نبودن تان را باور کنم؟ نه نمی­شود، نمی­توانم.

 دکمه­ی روشن لپتاپ را می­زنم و منتظر می­مانم تا صفحه بالا بیاید. در روشن تاریکی نوری که از بیرون اتاق می­تابد چشمم به چند برگ کاغذ می افتد. آه از نهادم برمی­آید.  آهسته کاغذها را باز می­کنم و بوی خط آشنای شما اشکم را سرازیر می­کند. یادم می­آید آن روزها با چه  شوق و وسواسی این خطوط را نوشتم و باز به یاد روزی می­افتم که قرار بود شبش این چند ورق کاغذ ناچیز را به عنوان پروپوزل رساله­ی علمیم به شما نشان دهم و نظر  نهایی تان را داشته باشم. از صبح همان روز وسواس و دلهره ام بیش­تر شده بود. چندین بار به نریمان زنگ زدم و تاکید کردم قبل از چاپ حتمن چندین بار تمام صفحات را چک کند و همه چیز را سرجایش درست بگذارد. آخر خوب  می­دانستم چقدر برای شما این مسایل مهم بود و چه وسواس عجیبی در نوشتن و به قول خود تان  منظم نوشتن داشتید. به نریمان تاکید می­کنم «ره­یاب» را حتمن با نیم­فاصله بنویسد و قبل از چاپ اش پی­دی­اف کند و چندین توصیه­ی دیگر.

۲.

شام است با شور وعلاقه­یی عجیبی که با ترس و دلهره آمیخته بود به سوی خانه­ی شما رهسپار شدیم. در بین راه چندین بار دیگر کاغذ ها را از اول تا آخر نگاه کردم و برای چندمین بار از نریمان پرسیدم که قبل از چاپ همه چیز را چک کرده است یانه؟

به دروازه­ی خانه که رسیدیم مثل همیشه با همان لبخند گرم و همیشگی تان به استقبال مان آمدید و خوش آمدید گفتید، و باز با همان لبخند همیشگی گفتید «بده نواسه ام را» و هیرمان را از بغلم گرفتید و من نگاه پدرم را در لبخند تان دیدم و اشک شوق و افتخار در چشمانم حلقه زد.

تازه خاله بدری مهربان چای و میوه­یی برای پذیرایی آوره بودند که گفتید: «بدری جان بده لپتاپم را تا نوشته یی را که برای مولانا نجیبی نوشتم  دخترم بخواند.» پرسیدم: مرثیه نوشتید؟ گفتید:« مرثیه نه آخر آدم های بزرگ نیاز به مرثیه ندارند.»

لپتاپ را به دستم دادید و رمزش را گفتید که باز کنم. با شوخی گفتم: استاد این دومین بار است که رمز لپتاپ تان را برایم می­دهید.­­ باهمان لبخند همیشگی می­گویید بلی روزهای زلزله. و ادامه دادید: « دخترم  آهسته و با دقت بخوان و جاهایی را که نیاز است حتمن اصلاح کن.»

با خجالت گفتم ای استاد جان من کی باشم که نوشته های شما را اصلاح کنم؟ نمی دانم چرا با تاکید  گفتید بخوان و به دقت بخوان. نریمان را صدا زدید که بیا نواسه ام را بگیر تا مادرش با دل جمع بتواند بخواند.

شروع کردم به خواندن. مثل همیشه منظم و با همان سبک مخصوص به خودتان. با خودم  می­گویم چه قشنگ و استادانه نوشتید و چه جانانه حق مطلب را ادا کردید. هرچه  بیش­تر می­خوانم خطوط نوشته­ی تان بیش­تر پیش رویم رژه می­روند و نمی­دانم چرا چشمانم سیاهی می­رود؛ بغضی تلخ گلویم را می­فشارد و دردی غریب و شاید آشنا در رگانم می­دود. به خودم نهیب میزنم تورا چه شده دختر درست بخوان  وبه هوش باش مبادا جایی از نظرت پنهان بماند. می گویید:« به سپنتا هم دادم خواند و گفت یک واژه اشتباه است ولی چون عجله داشت فکر کنم اصلاحش نکرد  و رفت ولی حالا همان واژه دقیق یادم نیست ببین حتمن اصلاحش کنی.» می­گویم من که تا حال به هیج واژه یی نادرست برنخوردم آخر  مگر می­شود شما نادرست بنویسید و یا حتمن سپنتا اصلاح کرده است. نوشته را بیش­تر می­خوانم و به تعریف تان از مرگ می­رسم و این که آدم هایی بزرگ نیازی به مرثیه ندارند. می­گویم خیلی استادانه نوشتید. می­گویید:«  کاج ها ایستاده می­میرند.» و من به دنبال ارتباط این جمله با نوشته­های روی صفحه­ی لپتاپ می­گردم.

 آن شب بعد از کلی اختلاط تازه یادم آمد برای چه آمده بودم و با همان ترس همیشگی نوشته ام را برای تان نشان دادم. با دقت به تمام صفحات نگاه انداختید و پرسیدید:« تمام اصلاحاتی را که  گفته بودم وارد کردی؟» می گویم بلی، فقط آثار پویا فارابی را نیافتم و مجله­ی ادبیات معاصر را هم چنان. می گویید:« وقتی به این خانه آمدیم بسیاری از کتاب­هایم را به جایی گذاشتم که پیدای شان  نیست، هوا که گرم­تر شد یک روز بیایید کتاب­خانه را هم به هم چینی می­کنیم و هم این آثار را پیدا می­کنیم.» دلم از شادی غنج می­رود؛ آخر خوب می دانم وارد شدن در کتاب­خانه­ی عزیز شما چقدر ارزشمند است چه برسد به به هم چینی و یافتن خیلی از کتاب­هایی که دنبال شان هستید. دوباره به کاغذ ها نگاه می­کنید وبعد از چند دقیقه خواندن چند نکته را در چند جای کاغذ ها یاداشت می­کنید. می­گویید:« خودت خوب می­دانی که پرسه زدن در  ادبیات داستانی هرات چقدر کار طاقت فرسایی است و نیاز به حوصله ی زیاد دارد.» و بعد از روزها و شب­هایی می­گویید که با تمام دشواری­های روزگار دنبال نوشتن سپیده دم داستان نویسی بودید و دود چراغ و خاک مجله های فرسوده چقدر اذیت تان کرده بود. می­گویم کاش ما هم یک صدم تلاش و پشت­کار شما را می­داشتیم.­  استاد ره­یاب شدن کار هرکسی نیست.

آن شب تا نیمه های شب از هردری سخن گفتید از وسواس و  دشواری های نوشتن جلد سوم نقد ادبی وپرسه زدن  در ادبیات معاصر کشور تا نوشتن نخستین مقاله ی تان به نام فعل و … از بد و خوب روزگار و مرد و نامردی آشنایان گرفته تا این که بارها و بارها برای تان زمینه­ی رفتن به بیرون از کشور میسر شد ولی هیچ گاه به قول خود تان تن بدین خواری ندادید. از دانشگاه و انجمن و روزگار سخت بودن در  اکادمی علوم و چاپ مجله های خراسان  و… و باز مثل همیشه یادی داشتید از استاد رجایی و روزگار خوش با هم بودن تان و نقل چند خاطره ی عزیز؛  از شباهت تان به استاد رجایی و این که خیلی ها شما دوتا را باهم اشتباه می­گرفتند و می­گیرند  و …

و من باز برای هزارمین بار لبخند پدرم را درلبان شما دیدم و چقدر دل­گرم شدم به بودن تان و این که همیشه هم­چون کوهی استوار بودید و تنهای مان نگذاشتید و تکیه گاه مان شدید.

شب از نیمه گذشته است نریمان به من گوش زد می­کند که کاکاجانم خسته اند و صبح زود به دانشگاه می روند به­تر است برویم. می گویید:« نه نه من خسته نیستم و حاضرم تا صبح بنشینم قصه کنیم.» یک لحظه دلم هوس می­کند تا صبح بشینم و از یادها و خاطرات تان که هم­چون کلاس درس آموزنده بود بهره ببرم ولی نیمه های شب و گریه­های هیرمان برای خواب وادارمان می­کند از شما اجازه بگیریم و برویم.  می­گویید: « نوشته ات  را بعد از واردکردن اصلاحات نهایی بده  نریمان فردا به غالب  بیاورد تا امضا کنم خودت را که اجازه نمی­دهند.» و من چقدر دلم دنبال روزهایی پر می­زند که برای اصلاح پایان­نامه­ی دوران دانشجویی ام به غالب می­آمدم و از داشته های تان لذت می­بردم. با حسرت تمام خداحافظی می­کنیم و رهسپار خانه می­شویم. ولی نمی­دانم چرا تمام راه بغض لعنتی گلویم را می­فشارد و به نوشته­ی تان در مورد مرگ و کوچ مولانا نجیبی می اندیشم و به تمام صحبت هایی که از سر شب داشتیم.

۳.

جمعه است، همه در خانه­ی ما جمع اند. قرار است چاشت قلور شیر بخوریم و منتظر پهناورشدن سفره ایم. می­گویید:« راستی دخترم خبر شدی کتاب شعر هنرزبانی زیبا نامزد به­ترین کتاب سال ادبیات ایران شناخته شده است اگر به سه به­ترین برود. باید همین هفته­ی پیش روبه ایران  سفر داشته باشم چون از من برای شرکت درجشنواره دعوت کرده اند.» با شوق می­گویم چه خوب مبارک است. پس  باید حتمن شیرینی بدهید. می­گویید:« حالا کو تا برنده شدن، ولی اگر مقام آورد حتمن برای تان شیرینی می­دهم.» می­گویم:« کتاب شما مقام نیاورد پس از کی می­خواهد مقام بیاورد؟» و شما باز از کج مداری­های روزگار می­گویید و …

۴.

نمی­دانم چرا تمام شب را حس غریبی دربدنم لانه کرده است، هرقدر فکر می­کنم چیزی برای نگرانی نیست؛ چندین بار همه چیز را چک می­کنم ولی همه چیز سرجایش هست به جز دلم. دم دمه های صبح است و نیمه خواب نیمه بیدار، هیرمان را درآغوش دارم که صدای زنگ تلفن نریمان  تکانم می­دهد. بند دلم پاره می­شود. خدایاخیر این صبح زود کی می­تواند باشد. باعجله نریمان را از خواب بیدار می­کنم که برخیز گوشیت زنگ می­خورد. گوشی را برمی­دارد.« بلی! بلی! آرمان؟ چی میگی؟»  جیغ می­زند و گوشی از دستش می­افتد. تمام بدنم می­لرزد، می­گویم چه شده و جیغ می­زنم . نریمان را تکان می­دهم. باز جیغ می­زنم چه شده است؟ شکسته شکسته  می­گوید:  کاکاناصر جان…  و به کوچه می­دود.

صدای گریه از پایین بلند است؛ شوکه شده ام.  بی توجه به گریه­های هیرمان به کوچه می­دوم ولی خبری از نریمان نیست. وقت رفته است.

بهت زده وارد دهلیز می­شوم،  نگاه پر از اشک و حسرت حسیب مرا به خود می­آورد. آخر من این نگاه را می­شناسم.

به سوی خانه­ی استاد حرکت می­کنیم. هرطرف نگاه می­کنم سیاهی است و تاریکی. آسمان هم سیاه شده و لبریز از خشم و فریاد است. ته دلم می­گویم نه! حتمن اشتباه شده . آخر مگر می­شود؟ کاکاجان که تا دیشب جور بودند. اصلن مگر می­شود آن همه امید و انگیزه اسیرچنگال مرگ شود. جمله های داخل لپتاپ استاد درمورد مرگ مولانانجیبی پیش چشمم رژه می­رود.

 مرگ

 مرگ

مرگ

 نه نه!  نمی­خواهم به مرگ فکر کنم اصلن ممکن نیست. نه نمی­شود.

وارد دهلیز می­شوم، خاله بدری فریاد می­زنند: «نارون کاکایت رفت.»  به جای خالی استاد زل می­زنم و همه جا را دنبال شان می­گردم. به چهره­های مملو از اشک و امید هرکدام از اطرافیان. می­گویند کاکاجان را به شفاخانه برده اند خدامهربان است که  … چشمانم سیاهی می­رود. زنگ گوشی بلند می­شود.  خاله بدری با ضجه می­گویند: «ناصرجان کجایی که گوشیت زنگ می­خورد» و گوشی را به من میـ­­دهند. نمیـ­ دانم چی بگویم. آن سوی گوشی استاد فریور از احوال استاد میـ­­ پرسد و من نمی­دانم چه بگویم. می­گویم استاد را به شفاخانه برده اند دعا کنید.

آسمان می­غرد و سخت اشک می­ریزد. همه جا را سیل اشک آسمان پر کرده است. هم­راه با صدای گریه­ی آسمان، صدای گریه­ی همه بلند می­شود و امید همه از بودن استاد با خاک یک­سان می­شود.

۵.

کاکاجان را آوردند، ولی این بار داخل تابوت و پیچیده در کمپل وسط دهلیز می­گذارند. سپنتا جیغ می­زند و من به خالی شدن تمام دنیا می­اندیشم و تاریک شدن تمام هستی­ی خاله بدری. صدایی می­گوید: نارون به استاد منیر زنگ بزن. ولی استاد منیر که نیستند؛  استاد جامی! و من یادم می­آید استاد جامی هم نیستند. اصلن هیچ کس نیست. تمام شهر خالی شده است. به چهره ی تکیده ی استاد حقیقی فکر می­کنم و شماره­ی شان را می­گیرم. صدای گریه­ی استاد حقیقی بغضم را می­ترکاند و فریاد می­زنم: استاد کجایید؟ زودتر بیایید.

۶.

همه آمدند؛ تابوت استاد از گل سرخ پوشیده می­شود.  مرگ ناگاهانی استاد همه را شوکه کرده و هیچ کس باور کرده نمی­تواند. هرکسی چیزی می­گوید و صدای ناله­ها با صدای آسمان یکی می­شود. انگار تمام شهر می­گرید  و من به عکس استاد زل می­زنم. یک آن چهره­ی خندان استاد روبه­رویم ظاهر می­شود که می­گویند: :«کاج ها ایستاده می­میرند.»

۷.

کنار تابوت استاد نشسته ایم،  همه اشک می­ریزند و صدای ضجه زدن ها گوش آسمان را کر کرده است. نگین آن سوی تلفن و هزاران فرسنگ دور از ما ضجه می­زند و اصراردارد روی پدرش را نشان دهند. می­گویند چهره ی استاد نورانی شده است و من  به تنهایی همه می­اندیشم. به تنهایی و یتیمی  نگین و سپنتا و یسنا و به تنهایی خاله بدری. به تنهایی خودم و خودمان و تمام شهر.  نه! اصلن به تنهایی و بی کسی  تمام ادبیات کشور و به نبود استاد  درانجمن، در دانشگاه درغالب و… به تنهایی هزاران دانشجو و عاشق ادبیات پارسی.

 کتاب­خانه!

 آه تنهایی­ی «کتاب­خانه­ی ره­یاب.»!

می­گویند دانش­جویان استاد برای آخرین وداع با پیر ومرشد شان تابوت استاد را بلند می­کنند و من به ناتمام ماندن نوشته هایی می­اندیشم که دیگر هرگز تمام نخواهند شد. تابوت را برمی­داریم و با شیون و فریاد به سوی دروازه روان می­شویم.

۸.

تازه از زیارت برگشتیم تمام کوچه را عکس و نوشته های تسلیت برای نبود  استاد پر کرده است ولی من نمی­توانم بخوانم شان.  به عکس­ها نگاه می­کنم.  همه­ی عکس ها لبخند می­زنند و من  باز با خودم می­مویم: مگر می­شود کسی که این همه مملو از عشق و امید است با آن لبخند زیبا به زیر خاک برود و دیگر نباشد؟

  تمام خانه پر است از خانم هایی که نبود استاد رهیاب اشک شان را درآورده است. عکس و کتاب­هایی استاد را با چند شمع سیاه و سینی حلوا و خرما  روی میز گذاشته اند و لی دیگر استاد نیستند… باخودم فریاد می­زنم: کاج­ها ایستاده می­میرند.

۹.

به کوچه می­زنم، باید بروم از هیرمان خبری بگیرم .  کوچه لب­ریز آدم­هایی است که می­گریند و موترهایی که تازه از مزار استاد برگشته اند.  بهت و ناباوری تمام وجودم را گرفته است. دیگر مغزم کار نمی­کند انگار زمان ایستاده است. به دروازه­ی غالب می­رسم. بازهم عکس استاد به سویم لبخند می­زند،  بغضم می­ترکد و جیغ می­زنم. صدایی از پشت سرم با من هم­گریه می­شود. چی می­دانم. شاید دروازه­بان غالب است که هم­چون همیشه و هر روز منتظر آمدن استاد و خوش و بش شان بوده که با خبر نبود شان شوکه شده است.

۱۰.

آمدیم سر مزار تان، عطر گل همه جا را پرکرده است و  زیر گل­ها پنهان شده اید. نگین ضجه می­زند و یسنا جیغ می­کشد، سپنتا خشکش شده  و من به تنهایی و  سکوت سرد قبرستان می­اندیشم و روزهایی که دیگر  ازنبودتان شب است و تاریک. آهسته می­گویم کاکاجان سلامم را به پدرم رساندید؟ یک لحظه پدرم را می­بینم  باخود می­گویم دیگر استاد رجایی تنها نیستند و با دوست و یار دیرین شان یک­جا شده اند.

۱۱.

راستی استادجان!

کتاب تان مقام نخست را گرفت و نوشته­ی تان در سوگ مولانانجیبی چاپ شد. شعر های زیادی سروده شد و نوشته­های زیادی خوانده شد.  همه آمدند و اشک ریختند و …

زندگی هنوز هم جریان دارد. ولی دیگر هیچ چیز سرجایش نیست و هیچ حنایی رنگی ندارد. سیاهی و بغض همه جا را گرفته است، سیاهی­ی که حتا سپیدی برف سنگین هرات هم نتوانست از تاریک بودنش کم کند.

 «و ما هنوز دوره می­کنیم دیروز را و امروز را و هنوز را …»

۱۲.

دمدمه­های صبح است و صدای الله اکبر همه جا پیچیده. خانه از عطر آشنای حضور شما پر است و من با شور و عشق فروان مشغول پذیرایی از دو عزیز خود هستم. به پله­ی کرسی می­نگرم و به بودن شما. ولی این بار تنها نیستید. استاد رجایی عزیز و مهربان من هم با شماهستند. مثل همیشه می­گویید و می­خندید؛  ولی من نمی­دانم چی می­گویید. تلاش می­کنم بشنوم ولی نه! انگار قرار نیست بشنوم.  گویا رازهایی با هم دارید که برای ما بیگانه است.

با صدای گریه­ی هیرمان به خود می­آیم. صدای اذان مسجد محل با صدای هیرمان یکی شده است. شارژ لپتاپ درحال تمام شدن است؛ لپتاپ را خاموش می­کنم. به پله­ی کرسی روبه­رو نگاه می­کنم و حسرت جای خالی شما آزارم می­دهد، با بغض با خودم این شعر مشیری را تکرار می­کنم:

بالاترین ناباوری مرگ است

درعرصه­ی پیکار مان با مرگ

تدبیری نمی­دانیم

وقتی شبی­خون می­زند ناچار

دربهت در ناباوری خاموش می­مانیم»

و شما باز با همان لبخند می­گویید: «کاج­ها ایستاده می­میرند»  و یادم می­آید که گفتید: «انسان­های بزرگ نیازی به مرثیه  ندارند.»

نارون رجایی

۱۴ اسفند ۱۴۰۲

۵:۵۶ بامداد

نظر دهید