شعر

احمد شعیب امیری

احمد شعیب امیری

۱

عقل روی دلِ من گرچه سیاست دارد

پس از این با غزل و عشق رضایت دارد

تو هم اقرار کن این را که به من دل دادی

گفتنِ راز دل آیا چه خجالت دارد؟

همگی را به خودت شیفته کردی، آری

چشم تو خوب درین کار مهارت دارد

او هم امشب چقدر مثل تو زیبا شده است

آه، «مهتاب» مگر با تو چه نسبت دارد؟

بین ما گرچه تنش های سیاسی داغ است

کشورت دل دل این شهر سفارت دارد

دل من با همه قهر و غرورت بانو!

به همین نیم نگاه تو قناعت دارد

بیقراری مرا این همه محکوم نکن

این دل ساده به کم طاقتی عادت دارد

۲

سیب دندان زده­ی کودک و یک رخت سپید

شوق بی سابقه­ی چیدن یک سفره­ی عید

نقد پر فلسفه­ و میله­ی خونین تفنگ

تن بی­قافیه و زخمی یک شعر قشنگ

میله­ی داغ تفنگ و بدن سرد شهید

ماتم و رخت سیاه تنِ این شعر سپید

جای خالی جگرگوشه­ و یک خانه­ی سرد

آه پر سوز دلِ مادر و یک سفره­ی درد

عصر جان دادن هرروزه­ی سرباز به جنگ

عصر همدردی تکراری مردان زرنگ

آرزو های فراموش شده، نقش برآب

راز خاموشی یک ملت تا مرگ به خواب

مرگ تدریجی یک شهر، ازین شیوۀ زشت

موج بی سابقه­ی حرص رسیدن به بهشت

سرِ راه همه، یک جاده­ی بن­بست شدن

با خود راهزن قافله همدست شدن

رنج بی­وقفه و یک قرن پر از رنج و عذاب

بحث بی­فایده با دشمنِ در پشت نقاب

عصر برگشتن یکباره­ی چنگیز و ضحاک

سیب دندان زده­ی خونیِ افتاده به خاک

۳

از آن بهشت نازنین ما را جدا می‌کرد
شیطان مرا با سیب خوردن آشنا می‌کرد

آنسوی رود نیل، فرعون از هوس‌بازی
در بین قبر خود جواهر جابجا می‌کرد

یوسف میان گله‌ی گرگی به دام افتاد
آری، یهودا نقشه‌ی بد دست و پا می‌کرد

با روشنی‌های چراغ جاده، دور از شمع
پروانه رسم عاشقی را زیر پا می‌کرد

در اوج تاریکیِ مطلق، برکه هم امشب
با ماهیانش غیبت مهتاب را می‌کرد

دنیای من در کُل رفیق نیمه‌راهی بود
هربار با یک شیوه‌ی دیگر جفا می‌کرد

تا قله‌ی کوه‌ رفاقت با خودش می‌برد
دست مرا در لحظه‌ی آخر رها می‌کرد

حافظ برای حرف‌هایم سر تکان می‌داد
گاهی برایم فال های بد نشان می‌داد

فصل بهار خالی از باران ما انگار
این تازگی‌ها بیشتر بوی خزان می‌داد

درد دلم‌ را هیچ‌کس این‌جا نمی‌فهمید
شعرم به زیر تیغ‌های نقد جان می‌داد

قلبم پر از راز است و‌ کاش امشب خدا یکبار
این پسته‌ی سربسته را قدری زبان می‌داد

۴

عشقم‌ به تو مربوط به دوران قدیم است
دیری‌ست که مهر تو‌ در این‌خانه مقیم است

این‌قدر به من ظلم مکن، روی مگردان
لبخند تو دلگرمی این طفل یتیم است

هرلحظه بدون تو برایم سرطان‌زاست
وضعیت بیمار تو این‌گونه وخیم است

تردید ندارم که فقط زلف سیاهت
در قسمت گمراهی این شهر سهیم است

تاوان همین لطف دروغین تو قطعن
مانند «نمازی که ریایی‌ست»، عظیم است

۵

مثل تنفسی و حیاتی‌ست دیدن‌‌ات
یا چون غزل مثال ندارد شنیدن‌ات

شرعا مجاز نیست که تنها میانِ باد
با ناز و عشوه موج زَند چین دامن‌ات

تب کرده‌ام بدون تو بر روی بسترم
جان مرا به لرزه درآورده رفتن‌ات

برعکس من؛ تو منبع مهر و حرارتی
با تو چقدر گرم شده شال گردن‌ات

پایان قهر های دو دلداده، آشتی‌ست
یک‌روز، موم می‌شود این قلب آهن‌ات

تجویز دکتر است برای مریضِ عشق:
روزی سه وعده
قبلِ غذا
بوس کردن‌ات!

۶

باید کمی بنویسم از دنیای اقیانوس
از عاشقی و حس بی‌همتای اقیانوس

از قلب پر احساس او چیزی نمی‌گوید
این ظاهر آرام و بی‌پروای اقیانوس

مانند لبخندی که گاه از روی اجبار ‌است
بغض عجیبی دارد این غوغای اقیانوس

خورشید هم از خستگی، در آخر هر روز
سر می‌گذارد روی زانوهای اقیانوس

وقت غروب، اندازه‌ی دلتنگی‌‌‌ام، امروز
خیلی شباهت داشت با پهنای اقیانوس

چون ماه، با شکوهی و بالا نشسته ای
چون کوه، با وقاری و تنها نشسته ای

مانند واژه‌های دل‌انگیز فارسی
در بیت‌‌های ناب غزل‌ها نشسته ای

امواج، عاشقانه گرفتار ساحل اند
وقتی تو در برابر دریا نشسته ای

مانند ابر و صاعقه این کشتزار را
آتش زدی و خود به تماشا نشسته‌ ای

با این‌که‌ از تو مهر و محبت ندیده‌ایم
با قهر سرکش‌ات به دلِ‌ما نشسته ای

یک شهر پیش چشم تو شاعر شد و خودت
در کنج انجمن، تک و تنها نشسته ای

۷

برای ماجراجویی در این دنیا دگر دیر است
هوای عاشقی‌های کنونی سخت دلگیر است

از این پس با تمام دردهای خود بساز ای دوست!
همین دلتنگیِ پی‌هم خودش قانون تقدیر است

کسی قدر دل ما را در این دنیا نمی‌فهمد
نصیب یوسف از درباریان، زندان و زنجیر است

دلت از چشم تیز غصه‌ها پنهان نمی‌ماند
که این «آهو»ی بازیگوش آخر طعمه‌ی «شیر» است

به آب گرم این دریاچه دل را خوش مکن ماهی!
که او هم در خفا، این‌روزها، در فکر تبخیر است

دگر جانی نمی‌ماند برای عشق، وقتی‌که
غرور سرکشِ ما با دل بی‌چاره درگیر است

۸

تا پرچم تو در دلم افراخته با‌شد
بگذار دلم پای تو جان‌باخته باشد

در عشق – که یک منطقه‌ی زلزله‌خیز است
بگذار دلم خانه‌گکی ساخته باشد

کیفیت یک شعر در این است که شاعر
قبل از همه باید به تو پرداخته باشد

با عشق محال است که بوی تنِ او را
یعقوب از این فاصله نشناخته باشد

با عشق محال است که این‌قدر «مسافت»
بین من و تو فاصله انداخته باشد

حالم شده چون تازه‌‌مسلمان‌ شده‌یی که-
در بحث، به یک فلسفه‌دان باخته باشد

بعدِ تو دلم مثل «هرات»ی‌ست که چنگیز
با لشکر خود تازه به آن تاخته باشد

۹

هربار که موهای تو در باد رها نیست

انگار که این منطقه خوش‌آب و هوا نیست

چشمان تو چنگیز ترین حالتِ ظلم است

عاشق‌نشدن پیش تو در طاقت ما نیست

ما را بکش ای دوست که در مملکت عشق

کشتار مجاز است؛ ولی ظلم روا نیست

بانو! غزلم ناقص و خام ست، ببخشید!

این شعر، برازنده‌ی چشمان شما نیست

این خصلت عشق است که آرام ندارم

تقصیر دل تنگِ من و فاصله‌ها نیست

چندی‌ست که در وقت نماز، این دلِ غافل

از وسوسه‌ی چشم تو سرگرم خدا نیست

هرجا که مرا غرقِ مناجات کسی دید

آن دکلمه‌ی شعر جدید است، دعا نیست

۱۰

در اوج قحطی عاشق قایق‌سواری‌ام

از خشکه‌ای که آب ندارد فراری‌ام

چون کوه، بر فراز زمین ایستاده‌ام

چون رود، از بلندترین کوه جاری‌ام

از هرچه جنس خوب به بازار دیده‌ای

من منحصر‌به‌فرد ترم – انحصاری‌ام

خیلی سریع در همه‌جا پخش می‌شوم

من نیز مثل عشق، خطرناک و ساری‌ام

من با شراب و ساقی و میخانه و کباب

در آرزوی یافتنِ رستگاری‌ام

دنبال یک وظیفه‌ی بسیار عالی‌ام

یک‌مدتی سفیرِ دلت می‌گماری‌ام؟

ای کوه! در برابر تو کاه می‌شوم

وقتی‌که روبروی خودت می‌گذاری‌ام

دیدم که زندگی پس از مرگ واقعی‌ست

وقتی‌که سخت در بغلت می‌فشاری‌ام

نظر دهید