نامههای تو پر از دغدغهی رفتن بود
آه، همسایهی من اشک تو مال من بود
رفتی و درد جنونخیز به جانم افتاد
آتش غصه به سیمای جهانم افتاد
پیکرم را به در و پنجره میکوبم باز
اشک میریزم و بر حنجره میکوبم باز
کار من خطخطیِ دفتر شعرم شده است
بی تو بودن نکند باور شعرم شده است؟
دفترم را ورق خانهبدوشی کردم
مدتی بعد تو سرمایهفروشی کردم
خندهی تلخ تو را حفظ به گوشی کردم
جاده را رفتم و رفتم نرسیدم! صد حیف
جز غبار قدمات هیچ ندیدم! صد حیف
جادهی رفتن تو خاکی و ناهموار است
چالههای دل من نیز پر از بسیار است
اینطرفها همهی شهر تو را میجویند
از تو و خاطرههای تو سخن میگویند
زندگی پیچ و خم راه دراز است اینجا
زندگی سفرهی با نان و پیاز است اینجا
عاشقی در گرو لحظهی ناز است اینجا
راه تو دور و من اینجا به نگاهی شادم
” بندهی عشقم و از هر دو جهان آزادم”
نامههای تو پر از… آه بمیرم آری
مثل شب در نفس ماه بمیرم آری
کاملا رفتن و ماندن به غمی وابستهست
رفتن و ماندن ما بد رقمی وابستهست
–
به جهانی که تو را میکشد آنسوی خودش
و مرا میفشرد در دل پستوی خودش
به جهانی که مرا بیتو تو را بیمن کرد
به جهانی که دل نرم تو را آهن کرد
به جهانی که زمستانی و پرسردی شد
به جهانی که دلش عرصهی نامردی شد
به جهانی که دل باغچه را پرپر کرد
به جهانی که مرا طعمهی صد خنجر کرد
من در این شهر بهمریخته بیتو چه کنم
غم دنیا به سرم ریخته بیتو چه کنم
شهر بیتو خفقانیست که من میفهمم
تلخیی درد تو آنیست که من میفهمم
در سکوت تو زبانیست که من میفهمم
زخمه بر تار دلم میزنم و میخندم
از غمات دور خودم میتنم و میخندم
بعد از این خواب پریشانیی من سنگین است
سوژهی شعر من از گریهی آهنگین است
باید از نو به خیالات خودم سر بزنم
و به دنبال تو تا اوج فلک پر بزنم
باید اینگونه بخوانم غزل سردم را
سر کنم نغمهی بیبال و پر دردم را
–
نامههای تو پر از دغدغهی رفتن ماند
تار وصل من و تو کنده و بیسوزن ماند
وصله باید بزنم دوری خود را با تو
پر کنم فاصلهی صوری خود را با تو
از تو باید بنویسم غم دوری سخت است
حس بیبال و پر زندهبهگوری سخت است
دیدن اشک تو هنگام صبوری سخت است
من در اینجا سر هر کوچه تو را میجویم
قصه ات را به در گوش قلم میگویم
کوچهها را به هوای تو قدم خواهم زد
دفتری تازه به یاد تو رقم خواهم زد
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
میرسد خبر از شهر، شهر کوچک تنها
شهر باستانی که، خنده میکند اما…
زوزه میکشد گرگی، بره میشود در دم
در کویر تنهایی، در مسیر بیفردا
اسم و رسم طولانی، در شقاوت گرگ است
گرگ پیر چرکینروی، بره خوار بیپروا
سهم کوچک این شهر، ازدحام وحشت بود
مثل شهر بیمادر، مثل کوه بیبابا
رستمی نماند اینجا، روزنی نشد پیدا
جادههای بیمریم، کوچههای بیعیسی
جادهها شغالی ماند، از پرنده خالی ماند
فصل، فصل لالی ماند، از درایت” آقا “
ماو این زبانی گنگ، ماهیان سرخ تنگ
گربهای کمین کرده، تا که سر کشد ما را
خواب ما شبی دیگر، شانههای بیپیکر
داستان دردآور، داستان بیرویا
سرزمین بیسنگر، خطهی بدون در
قندهار بیلشکر، بامیان بیبودا
نوبهار ما جنگ است، کار و بار ما جنگ است
افتخار ما جنگ است، ما و این سر سودا
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
وقتی که میگردد غزل لبریز تاریکی
قد میکشد باور به دور میز تاریکی
آیینهها یک یک شکستند و ترک خوردند
در دستهای کهنهی ناچیز تاریکی
سمفونیی عشاق دیرین بهار افتاد
آخر به پای باور پاییز تاریکی
پهلو به پهلو خشک و سرگردان و مبهوتاند
این تکدرختان سر جالیز تاریکی
در کوچه و پسکوچههای شهر! سنگین است
آواز جغد پیر، دستاویز تاریکی
باید صداهای زیادی را تحمل کرد
در بستر این شهر، در دهلیز تاریکی
غزل های استاد یوسفی واقعا یکدست و خواندنی و دلنشین است🤍
واقعاً همینطور است. ممنون از لطف شما!