به نام آنکه عشق را آفرید
مویه های افسر رهبین در «داستان تنهایی»(سوگنامهای برای همسر)
نویسنده: محمد داود منیر
رهبین مردی است از تبار درد، از تبار دوستی، از تبار عشق!
نالهاش نالۀ مردم، ضجهاش ضجۀ هممیهنانش و فریادش فریاد بینوایان و دردکشیدهگان!
درونمایۀ افزونی از شعرهایی افسر رهبین از این دست است. او شاعریست سخت متعهد و رسالتمند. شعرش مصداق بارز هودهگرایی و مشحون از ارزشهای والای انسانی و اسلامی و بویژه تِم خوشِ عرفان عاشقانه!
او خلفالصدق نیاکان خود سناییست، عطارست، مولاناست و بیدل دهلویست. کلامش بوی خوش عرفان عاشقانۀ طریقههای چشتیه و مولویه را دارد. از کلامش گاه طنین طناز شعر مولانای بلخ به گوش میرسد و عطر خوش کلام لسانالغیب شیراز و شور معنای بلند بیدل دهلوی.
نمیدانم چرا، این نام افسر و تخلص رهبین یکبارهگی هدهد شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در منطقالطیر را در ذهنم زندهگردانید. هدهدی که همصحبت سلیمان است؛ هدهدی که راهنماست؛ هدهدی که از اوج آسمان، قعر زمین را میبیند و آب را و حیات را و منزلگاه را درمییابد و دیگران را رهنمونی مینماید. هدهدی که راه سلوک را و بادیههای سهمگین را و عشق را و منزل را – که توقفیست کوتاه از مرحلهای به مرحلهای دیگر عرفانی در مسیر رهسپردن به سوی عشق به جانب معشوق و به سوی دوست که هرچه داریم از اوست- آفتابی و آیینهداری میکند
اینبار رهبین در داستانِ تنهایی به حال خودش مویه میکند به حال بیهمدمیاش به حال آن آهویی که روزگار دراز همدمش بوده، رفیق شفیق لحظههای تلخ و شیریناش بوده و کجاوهنشین قلب دردمندش بوده. همدمی که نه تنها بر قلباش حکمروایی داشته که نطقاش، که سخناش، که منطق سخناش چنان آموزگاری باتجربه و دانا، راهنما، و راهگشایی افزونی از مردم- از فرزندان گرفته تا شاگردان، خانواده، و وابستهگان نیازمند راهنمایی و گرهگشایی. بیگمان، همدم رهبین خود آموزگاری آگاه و سرد وگرم روزگار چشیده بوده است.
دریغا! رهبین همدم مؤنس اش را، همدم انیساش را یار نازنیناش را که جان جان جانش بوده – و او خود کمتر از رهبین، رهبین و راهنما نبوده- از دست داده است- چنانکه: «هر نفش با مردن تکرار عادت» میکند.
رهبین حق دارد که سخت ناله کند و تند مویه سردهد و سوگنامه بسراید و این کمترین کاریست که میتوانست برای مؤنس و همدم راستینش انجام دهد؛ هرچند که از رهگذری این خود بزرگترین اظهار وفاداری مردیست که اینگونه در طی مدتی قریب به یکسال یادیار مهربانش را پاس میدارد و از نبود او و تنهایی و بیهمدم شفیقاش «سوگنامهای برای همسر» میسراید- هرچند که به قول احمد ضیاء رفعت کار را برای شاعران دیگر همعصرش بسیار سخت کرده است.
بگذارید نقبی به درون این سوگنامه بزنیم و ببینیم رهبین عزیز و نازنین چه دُرهای سفته است:
یار یارا کی روی از دیده و از دل برون نقش زیبای تو افتاده است در هر منظرم
خرد گشتم خرد گشتم، ریخت نیم پیکرم همسفرجان رفت و زار افتاد بر خاک افسرم
ای صنوبر سایهام را از سرم برداشتی با چه امیدی بماند؟ سبز سرو باورم
صفاتی که رهبین تنها، به همسر وفادارش نسبت میدهد و یا او را به این نامها میخواند: جان، جانِ من، گوهر، مادر فرزانهپرور، بانوی آموزگار، شعر سپید، شور امید، جان جان جان، باغبان، پهلوان، سروسرکش، لیلی، گوهرِ عیار، ای دوست، باران، همرکاب، عمر زود رفته و ….
باز چند نمونه میآورم:
بیتو، روی زمین چهقدر تهیست یعنی تا پشت آسمان خالیست
راست گفتی که بدون تو مرا جانی نیست جان من! رفتی و من صاحب جانم به دروغ
بیتو ای جان! تن و روان چه بود؟ دل و جان و جگر چهکار آید؟
حاصل عمر بیتو بی برگیست نخل بیبرگ و بار را چه کار آید؟
گوهر از خاک بر نمیخیزد کیمیای هنر چه کار آید؟
ماییم و مشق سوختنِ ناتمام خویش یک تکه همچو شمع سراپا گریستن
جز آبِ شرم هیچ نمیآورد به بار در پیش چشمِ مردمِ رسوا گریستن
ای دوست! گریه چارۀ دردم نمیکند داغِ تو چشمگیر شود با گریستن
آنگاه که به گلخانه سر میزند گلخانۀ یادگار دستودل محبوب، گلهای پرورشیافتۀ آن باغبان مهربان، زبان بیزبانی گلخانه و گلها را چنین به تصویر میکشد و خود چنان ناله سرمیدهد که واژهها و عبارتها نشیده میشوند و چون قهوۀ ترک تلخ و مطبوع و چون باقلوای استانبول شیرین و بردل نشستنی.
گل خانه
بیتو، بی رنگ و بوست گلخانه بینَم و بی نموست گلخانه
بر سر ره نوشته پیکِ بهار بسته از چار سوست گلخانه
رفتهای، بارش صدای تو نیست تشنهی شست و شوست گلخانه
بیتو قندیلها نمیشورند خالی از گفت و گوست گلخانه
سر بر آرد دگر چه سان «میخک» مدفن «نازوبو»ست گلخانه
بی کشش مانده «عشق پیچان» اش بس که بیآرزوست گلخانه
هر گلی صورتِ صنم دارد معبدِ چشمِ اوست گلخانه
برگ برگش کليمٍ فریاد است غزلی بیگلوست گلخانه
داغ در داغ مانده گل بر جا
یادگاری ز دوست گلخانه
نمونههایی از این دست در این مجموعه فراوانِ فراوان است- نمونههایی که سوزِ دردِ تنهایی و جدایی همدمِ با وفا، واژهها را در سبیکۀ زر ریخته و به آنها پیکرهای زیبا و دلنشینِ شاعرانه و هنرمندانه بخشیده است:
بیتو روی زمین چهقدر تهیست یعنی تا پشت آسمان خالیست
راست گفتی که بدون تو مرا جانی نیست جان من! رفتی و من صاحب جانم بهدروغ
غروب دیگر و شاعر سرش به زانوی غم حکایتیست که گل میزند به گیسوی غم
غروب دیگر و خونینه جلوهگاه سپهر چو رود سرخ رود موجسار آموی غم
ز هر جهت که نشینی کنار غم با توست که گفته است به از روبهروست پهلوی غم؟…
غروب بر فلق و من نشسته ام بر خاک به آسمان که کشیدهست برج و باروی غم
شبنامهای باید بیاویزم به گوش شب این معبر خورشید جولانگاه دیوان است
و گاه در گاهِ بهار نومیدانه بیبهاری اش چنین مویه مینماید:
نی هوایی که رفته بازآید نه امیدی که یار برگردد
آخ تنهایی، آخ تنهایی! چه دردي بیدوایی! و این دردِ بیدرمان اینگونه در گلوی رهبین ناله میشود:
… من در این کنج بیتویی تنها تو در آن ناکجای تنهایی
در بر انجمن نمیگنجم به چنین هایهای تنهایی
یادهای تو را غزل به غزل گریه کردم برای تنهایی
رفتنت را دوقطره اشک شدم تا چکیدم به پای تنهایی…
تا ز بلخ دلم که خواهد چید؟ گل سرخِ مزار تنهایی
و در سدروزهگی تنهاماندن از آن جان جان اینچنین زیر بارش اندوه سوخته و باربار مرده و مردنش را اینگونه شعر نموده:
سد روز، بیتو بودن و سد بار مردنم جان کندن و تپیدن و تکرار مردنم
سد روز، زیر بار بارش اندوه ترشدن دیوانه زنده ماندن و هشیار مردنم
سد روز، باخیال تو، سد بار سوختن در حیرت ام، از کمِبسیار مردنم
سد روز، در غم تو خداوند دیده است سدبار، دلپذیر و سزاوار مردنم
ای همسفر! دریغ! که بعد از تو تا هنوز
تأخیر شد به حسرت دیدار مردنم
این نمونه را میآورم و دیگر بسنده میکنم که اگر شعر زیبای رهبین، همنوایی ام نکرده بود، این مقال سخت پر ملالتر میآمد که نیکو گفته اند: دل ز پر گفتن بمیرد در بدن/ گرچه گفتارش بود دُرَ عدن
همه در حوالی شب به اشاره مینویسم چو شدهست ماه پنهان، ز ستاره مینویسم
همه در حوالی شب، منم و نوای شبگیر غزلی که درگرفته است دوباره مینویسم
ز چکیدههای زخمی که به شب رفو نگردد به قراولان صبح از دل پاره مینویسم
نفسی چو موج سرکش، نفسی به اوج آتش غم آفتاب دارم، ز شراره مینویسم
سر و پای این بیابان، به جنون من نه ارزد
چه ز خار شکوه دارم، چه ز خاره مینویسم
و در پایان از بارگاه آفریدگار عادل و حکیم استدعا دارم که:
دوست فرزانهام! حضرت رهبین، افسر مهربانی!
خداوند تبارک و تعالی صبرتان دهاد! شکیبایی پیشهیتان کناد! و شعرتان را با این تلخشیرین سرودهها، زیباتر، رنگینتر و دلنشینتر گرداناد! انشاءالله تعالی