مقالات پژوهشی

نوروزانه‌های اندیشه‌های عاصی

قهار عاصی

بهارینه‌ها و نوروزانه‌های اندیشه‌ی عاصی

 

نویسنده : نیلوفر نیک سیر، استاد دانشکده­ی زبان و ادبیات دری کهکشان شرق

چکیده

سرایش در باب طبیعت یکی از دل مشغولی­های همیشگی شاعران بوده و  همواره مواد خام آثار خویش را از این پدیده­ی هستی گرفته اند. مفهوم­گرفتن از طبیعت به دلیل این برای شاعران زیباست که پهلو­های رنگارنگ و متنوعی را می­توان در آن دید. انسان از دیر باز علاقمند نگارگری و روایت در مورد طبیعت و چشم­دیدهایش از ماحولش بوده و اتفاقات طبیعی، انسان نخستین را دچار شگفتی می­ساخته. همین شگفتی به عنوان میراثی بزرگ، امروز در شعر شاعران باقی­مانده است.

کلید واژه­ها : قهار عاصی ، بهار، نوروز ، درخت ، سبزینه

مقدمه

یکی از موتیف­های پر رنگ در ادبیات فارسی و به خصوص در شعر شاعران از دیر باز، توصیف طبیعت بوده است. شاعران با چیره دستی تمام از ماحول­شان گفته اند ،از زمرد سبز بهار گرفته تا کله­های سپید برف، همه و همه را به روایت کشیده اند، به نوعی می­توان گفت که مواد خام در دسترس شاعران همیشه همین طبیعت زیبا بوده که از آن استفاده کرده و رنگ­های زیبای آن را در رنگ شعرشان درآمیخته و آن را زیباتر ساخته اند.

طبیعت از آغاز تا امروز همواره یکی از خاستگاه­ها و سرچشمه­های هنر بوده است. در نقاشی مثلا، از مینیاتورهای چینی و جاپانی و نقاشی­های هندسی تا نقاشی­ها و مینیاتورهای دوره­ی تیموری و صفوی و تا منظره­سازی­های نقاشان سده­های هفدهم و هجدهم و اوایل سده­ی نوزدهم(ره پیما، بی­تا: 1).

به گفته­ی الیزابت درو: «شعری که از طبیعت سخن بگوید در همه­ی اعصار مورد نظر شاعران بوده است. اگر چه نوع آن نظر به اختلاف ذوق هر دوره و حساسیت­های شاعران متفاوت بوده است»(همان: 2). از شاعران متقدم می­توان به جرأت فرخی، منوچهری، خاقانی و… را شاعران طبیعت­گرا دانست. بخصوص منوچهری که در توصیف مظاهر طبیعی دستی به تمام معنی باز داشته و ساعت­های مدیدی را صرف سرودن در باب یک قطره باران نموده است. برای شاعران متقدم وصف طبیعت در قسمت مقدمه­ی قصیده و سپس گره­زدن آن به بدنه­ی مدح، کاری بس هنرمندانه و چالش­برانگیز بوده است که شاعران زبر دست از عهده­ی این گره­زنی به خوبی بر می­آمده اند؛ مثلا شعر دوره­ی سامانی دارای تشبیهات اصیل بوده و حاصل نگاه و دقت خود شاعران به طبیعت و اشیاست( شمیسا، 1382: 39).

علاقمندی به طبیعت را در انسان می­توان به نوعی به نا خودآگاه جمعی وی نیز ارتباط داد، ناخودآگاه مشترکی که همه­ی اتفاقات گذشته در همه­ی انسان­ها به صورت مشترک در آن نقش بسته است و فردی نیست، بلکه عمومی است؛ بر خلاف بخش شخصی روان، این بخش محتویات و رفتارهایی را دربرمی­گیرد که کم­و­بیش در همه­جا و در بین همه­ی انسان­ها، مثل هم هستند. به عبارت دیگر، در همه­ی انسان­ها مشترک است و بنابراین  ساحت روانی مشترکی را می­سازد که دارای ماهیتی فوق انسانی است و در همه­ی ما نیز وجود دارد(یونگ، 1398: 10).

این علاقمندی به طبیعت و بخصوص جوان­شدن آن در فصل بهار نوعی استعاره است از مرگ و زنده­شدن دوباره­ی جهان و این پدیده در نزد انسان­های کهن همواره مورد شگفتی بوده و در باب آن قصه­ها پرداخته اند.

شاید بتوان گفت که در یک دوره از تاریخ، همه­ی انسان­ها شاعر بوده اند، در آن دوره­ای که از رویداد­های عادی طبیعت در شگفت می­شدند  هر نوع ادراک حسی از محیط برای آن­ها تازه­گی داشت، حیرت­آور بود و نام نهادن بر اشیا خود الهام شعری بود. دیدن صاعقه با احساس جریان رودخانه و سقوط برگ­ها بدون هیچ گونه نسبتی با زندگی انسان، خود­به­خود تجربه­ی آغازیی بیداری شعری و شعوری بود. کشف هر یک از قوانین طبیعت، خود نوعی بیداری است، نوعی تجربه است، نوعی شعر است(ره پیما، بی­تا: 3).

به همین دلیل این ناخودآگاه در لباس میراثی عظیم در دست همه­ی ماست. شعر نیز از این قاعده مستثنی نبوده و نظر به کار کردش که جادو آفرینی­ست و با تصویر، تخیل و درون آدمی در ارتباط است همواره زنده­شدن طبیعت را به تصویر کشیده و زیباترین شاه­کارها نیز در ارتباط به بهار و رنگ­های جادویی آن آفریده شده.

جشن نوروز که در ارتباط با همین زنده­شدن طبیعت است به نوعی رنگ­و­بوی اسطوره­گونه دارد و می­توان باز هم تکرار نمود که نوعی ناخودآگاه جمعی­ست که با تجدید حیات طبیعت انسان­ها آن را به فال نیک گرفته و جشن می­گیرند.

جشن نوروز در کنار جشن مهرگان، از جمله جشن­های مهم باستانی است که دارای قدمت زیادی است، اگر چه بنابر روایت شاهنامه، منشأ آن به زمان فرمان روایی جمشید بر می­گردد، ولی با توجه به ویژه­گی­ها و مراسم خاصی که برای این جشن در گذشته معمول بوده است و برخی از آن نیز تا اکنون در میان مردمان سرزمین­های پارسی­گوی باقی­مانده است و با بررسی ویژه­گی­های اساطیری آن­ها، منشأ این جشن را به گذشته­های اساطیری بسیار دور و جوامع مادرسالاری می­توان نسبت داد. سنت­های چون تجدید سلطنت شاهان در ابتدای هر سال، سنت میری نوروزی، پاس­داشت آفرینش و رویش مجدد گیاهان در ابتدای هر سال، اجرای آیین­های گوناگون جهت رونق­بخشی به کشت و کار، از جمله مواردی است که خود نشان دهنده­ی قدمت این جشن باستانی است.

در شاه­نامه ایجاد جشن نوروز به دوره­ی فرمان روایی جمشید، نسبت داده شده است، که این جشن با برتخت شاهی نشستن جمشید و صعود او به آسمان مقارن است. بنابر روایت فردوسی، پایه­گذاری جشن نوروز، از زمان فرمان روایی جمشید آغاز گردیده است. به این شکل جمشید پس از فراهم نمودن آسایش مردم و عمران و آبادانی کشور، تختی ساخت که دیوان آن را بر می­داشتند و به آسمان می­بردند و در این میان روزی مردم، جمشید را بر روی تخت و در میان آسمان، چون خورشیدی تابان مشاهده کردند و به همین جهت روز بر تخت نشستن او را نوروز نامیدند(فرهاد، بی­تا: 1).

در  حقیقت دغدغه­ی اصلی این است که قهار عاصی تا چه میزان به طبیعت دلبستگی دارد، شاعری که زادگاهش دهکده­ی ملیمه است و همواره از ملیمه می­سراید، ملیمه­ی سبز و سرشار.

فرض بر اینکه قهار عاصی به نمودهای طبیعت پرداخته است ، به کدام نمودها بیشتر علاقمند بوده؟ و آیا تنها از دریا و گل و سبزه و ستاره گفته است و یا گفته­هایش را ممزوج با طبیعت دانسته است؟ ممکن است که قهار عاصی تمام طبیعت ماحولش را در شعرش جاداده که این مهم خون تازه­ای را در شعرش جاری ساخته است.

درک و دریافت خصوصیات طبیعی در شعر شاعران یکی از مهم­ترین مباحثی هست که اندیشه­ی محققین ادبی را به خود اختصاص داده است و با خوانش اشعار شاعران می­توان دریافت که اغلب شعرا دلبستگی وافری به طبیعت و عناصر آن دارند.

باید اضافه کرد که یکی از نکات بحث­برانگیز ادبیات معاصر ما این­ست که بسا از پهلوهای شعریی شاعران ما پنهان مانده است و اثر تحقیقی روی آن­ها کار نشده، به همین دلیل این پژوهش برآنست تا رنگ طبیعت را در شعرهای عاصی جست­وجو کند.

روش این تحقیق ، تحلیلی کتابخانه یی میباشد.

زندگی نامه‌­ی قهار عاصی

عبدالقهار عاصی در چهارم میزان سال 1335 هـ.ش در یک خانواده­ی متوسط قریه­ی ملیمه از توابع حصه­ی دوم ولایت پنجشیر بر بساط هستی پا نهاد.

ای پاییز دوست داشتنی

ای فصل عزیز زادن من

ای سیمای خسته­ی ویدا

ای از آسمان فتادن من

عاصی بعد از فراغت از لیسه به طب متوسط شامل گردید، اما این مسلک در رشد قریحه و اندیشه­اش نقش تعیین کننده نداشت؛ لذا از آن منصرف شد و در امتحان کانکور دانشگاه کابل اشتراک کرده به دانشکده­ی کشاورزی ره­یافت.

عاصی در دوره­ی دانشگاه با تعدادی از دوستان خود که با ادب و ادبیات مأنوس بودند، به شناختن ابعاد شعر عروضی توفیق یافت.

عاصی بعد یک عمر تلاش خستگی ناپذیر در زمینه­ی سرایش شعر، هر چند مجال بیشتری نیافت در ششم میزان سال 1373 در سن 38 سالگی به شهادت رسید و هنگامه­ی سبز مرغزار آخر شد( عاصی ، 1388: 4).

بهار و نوروز در شعر عاصی

وقتی دیوان این شاعر را مورد مطالعه قرار می­دهیم بسامد توصیف مظاهر طبیعت بسیار زیاد است، شاعر با تخیل توانا و پربارش همواره در دل طبیعت و کوه و کمر سرزمینش قرار دارد و با نگاهی ژرف لحظه­های طبیعی زیادی را به درون شعرش جاری ساخته است. دهکده­ی زیبای ملیمه با سروهای جوان و سربه­فلک­کشیده و کوه­های شامخش همواره در شعر عاصی جریان دارد. به نوعی می­توان عاصی را شاعر اکسپرسیونیست دانست که در پی شکار لحظه­هاست که چه وقت غروب خورشید است و چه وقت طلوع آن که بتواند همان لحظه را با قلم موی شعر ، بر بوم دفترش جریان دهد. او از بهار و پاییز و برف زمستان غافل نیست و درخت در شعر او درخت است و کوه، کوه. او ناب و بی­آلایش از فصل­های خدا می­گوید و این روایت­ها را به عشقش پیوند می­دهد. در شعر عاصی غالباً به توصیف بهار و نوروز بر می­خوریم که شاعر با زیبایی این جشن جاودانه را ستوده و در شرایط خفقان­آوری که میزیسته است، نوروز را به فال نیک گرفته و به آن دل و امید بسته است، او در انتظار روزی نو است که روبه جلگه­ها برود، جلگه در حقیقت نمادی­ست از آینده­ی روشن، کار، تلاش. از دره­ی زیبای خود که زادگاهش است یاد می­کند و نوروز این آرزو را در دل شاعر می­کارد که بتواند با فرا رسیدنش گل­های بهشتی برو و دوش دره خود را ببوسد.

نوروز رسد به جلگه ها روی کنم      عشق سر چشمه و لب جوی کنم

گل­های بهشتی بر و دوش تو را                 ای دره­ی من ببوسم و بوی کنم

(عاصی: 103)

یا در این شعر که این امید رنگ می­بازد و به حرف روایت­گری که در شعرش انتخاب کرده است، باور ندارد و ناودان­های خالی که از آوان زمستان خالی اند، دلش را سرد دارند، شاعر با نوازش­گری بهار آشناست و این بار آن ناز و نوازش را حس نمی­کند، روزگار این حس زیبا را از او گرفته است، جنگ این حس را ربوده است:

روزگاری­ست به من می­گویی:

آسمان سقایی­ست

ابرها می بارند

بهار آمده است

هیچ می­دانی، من

با همه بی­هنری که تو می­انگاری

ناز باران و نوازشگریی فصلش را

بهتر از سبزه و گل می­دانم؟

آن­قدر هم که تو پنداشته­یی، کو؟ کجاست؟

نه سرود چککی­ست، نه جرس­کاریی آهن­پوشی

ناودان­ها که از آغاز زمستان خالی­ست(همان:  3).

او به شکوفه باور دارد که تنها شکوفه است که می­تواند پاسخ شلاق­های سرد زمستان را بدهد  و نوید دهنده­ی آغازی نو باشد ، اما در نهایت خرابه­های وطن دلش را مکدر می­دارد که دستش تهی­ست از آب و علف، چون آب و علفی نیست:

شکوفه پاسخ شلاق­های سرمایی­ست

شکوفه تهنیت روزهای بارانی­ست

که شاخسار درختان قحط سالی­هاش

برای چلچله­های غریب می­خوانند

من از بهار چه گویم

من از خرابه، چه آب و علف سرشته کنم

که آنچه بود ترا بود و آنچه نیست، مراست(همان: 22).

قهار عاصی در زمانی از بهار می­نوشت که مانند امروز هیچ روزنه­ی امیدی برای هم­وطنانش باقی نمانده بود و هر یک از شعر های او یاد آور خاطرات تلخی­ست که به یاد همه هست و شاعر آن­ها را جاودانه ساخته است و از نمادهای امید بخشی چون نوروز،بهار ،بنفشه و … استفاده کرده است، چرا که کار شاعر امید بخشی و زیباترساختن جهان است. او از عشق می­سراید چون در قحط­سال آن قرار دارد، او به جهنده­ی مولا علی و فرارسیدن فصلی نو باور دارد و امیدهایش در رنگ­رنگ تکه­های آویخته بر این علم می­بیند:

اگر به باغ رسیدی

وگر ترانه سرایان باغ را دیدی

پیام خاطر در خون سوگوار مرا

به بلبلان برسان

بگو که نعره­ی زنجیریی گلوی مرا

که آفتاب ازش پاره پاره می­گردد

به پیشواز بهار،

به نام سروستان

به نام جهنده­ی مولا علی بر افرازند(همان: 35).

گاهی نیز این امید در دلش فرو می­پاشد و با لحنی حسرت­آلود می­سراید که بهار نیز شاید نتواند روح فسرده­اش را تسکین دهد:

سبزینه به سر ندارد امسال بهار

رنگینه به بر ندارد امسال بهار

از روح فسرده­ی نسیمش دانم

چندان گل­تر ندارد امسال بهار(همان: 95).

در ترکیب هنگامه­ی سبز مرغزار می­توان گفت که ایهامی شاعرانه نهفته است، این ترکیب هم می­تواند به پایان رسیدن عمر آدمی را بیان کند و هم در یک معنیِ نزدیک بیانگر به پایان رسیدن فصل بهار است که همراه آن امید و آرزو نیز به پایان می­رسد و شوق رسیدن یار نیز:

هنگامه­ی سبز مرغزار آخر شد

من چشم براه و انتظار آخر شد

پاییز رسید و کشت­ها داس افتاد

ای یار کجایی که بهار آخر شد(همان: 96).

و باز هم این نا امیدی دامن­کشان در شعرش جولان می­یابد و هیچ امیدی به بهار ندارد، چون سال، سال جنگ و قحط است و از دست بهار نیز کاری ساخته نیست:

نی مژده­ی باغ ره­گذاران تراست

نی مقدم خیر باد و باران تراست

ای سال نو از کدام سو می­آیی

نی سبزه، نه ارغوان بهاران تراست(همان: 107).

یا:

بهار امسال ماتم می­فروشد

متاع خون به آدم می­فروشد

دل من هم سر بازار گرمش

تبسم می­خرد غم می­فروشد(همان: 111).

در جایی دیگر او نگران باغ است، همانطوری­که در سطرهای بالا ذکر رفت، عاصی به طبیعت به عنوان موجودی زنده و مانند انسان نگاه می­کند، این نوع نگاه بر می­خیزد از همان باور اسطوره­یی انسانِ نخستین که همه­چیز در نظرش شگفتی­زا و انسان­واره می­نمود. این باور در شاعر باقی مانده و اوست که به طبیعت جان می­دهد، دل نگران باغ می­شود و با دره و دریا به گفتگو می­نشیند، برای سفرهای نوروز قصه و ترانه می­سراید:

باز پاییز آمد

باز هم دل­نگرانِ باغم

باز در مرز میان گل و برف

منتظر بر ره­ی آمدن قافله­های زاغم

باز پاییز آمد

بلبلان خانه­نشین

از سفرهای نسیم نوروز

از گل لاله برای چه کسی قصه کنیم(همان: 44).

برای شاعر اردیبهشت فصل تمام زیبایی­هاست، فصلی­ست که در آن می­توان عاشق شد و به ستاره­های بخت دل بست. بهار در نگاه شاعر اندوه­زاست و می­تواند غم سنگین فصل­های عمرش را به یکباره­گی از دل بزداید:

وقتی ستاره­ی من و او جوره می­شدند

اردیبهشت بود

دوشیزه به باغچه می­رفت

با گیسوان نم­زده از هاتل جنوب

ماهی کنار رود چپر می­بافت

یک کس سرود کوچ­کشی می­خواند

دیوانه­ای در آیینه می­رقصید­(همان: 46).

او به معشوق به عنوان پیام­آور نور و امید می­نگرد، او را مسافر جلگه­ی نور و علف می­داند، معشوق را هم­چون ابر نوروزیی می­داند که سرشارِ باران است. می­توان این ابر نوروزی را معشوق فرض نکرد و آرامش و صلح فرض کرد. شاعر چشم­به­راه آرامش است، چشم­به­راه ابر پرباری از باران امیدواری است:

از جلگه­ی نور و علف، از چشمه­ساران آمدی

ای ابر نوروزیی من، لبریز باران آمدی

از عشق و ابریشم به من سوغات محمل بسته­ای

با کاروانی یک قلم سبز و بهاران آمدی­(همان: 56).

یا در این شعر که شاعر معشوق( بهار) را سرشار گل می­بیند و خطاب به باغبان می­گوید که درِ باغ را بگشا که فصل بهار آمده است، این شعرها در حقیقت میراث عظیمی­ست از طبیعت­سرایی منوچهری و فرخی که در یک گوشه­ی باغ می­نشستند و باغ را و آن­چه در آن بود را مورد خطاب قرار می­دادند، گویی این میراث شگرف به عاصی نیز رسیده است:

گل به سر گل به کمر گل به کنار آمده است

باغبان در بگشا فصل بهار آمده است

خیلی از جمله عروسان همه با بقچه­ی نور

پس دروازه به همراهی یار آمده است

باز آن دختر افسانه­یی نوروزی

به نوازش شده­یی ودنه­زار آمده است(همان: 69).

شاعر حسرت تلخ خود را از رفتن معشوق روایت می­کند و رفتن او را با رفتن بهار یکسان می­بیند، بهار در نظر شاعر همواره مایه­ی زندگی­ست و با بودنِ بهار، بودنِ معشوق نیز مستدام است:

با عشق جزئی خاطره شد با بهار رفت

از پشت باغ آمد و از سایه­سار رفت

با خنده­های کوچک بسیار نازکش

دریا کنار آمد و دریا کنار رفت(همان: 83).

به امید فردای سبز می­خواهد فروغ­وار خودش را، ذهنش را به سبزینه­ها بسپارد و به نوعی دست­هایش را در باغچه بکارد تا سبز شود، او با حوصله­ی تمام از شخم­زدن باغچه می­گوید به امید این­که روزی بهار به یادگار بماند، هر چند ما نمانیم. می­خواهد میراث زیبای بهار را جاودانه بسازد:

باید علم بهار و باران افراشت

تا حوصله هست شخم باید زد و کاشت

ما سبز شویم یا نه غم نیست مگر

این مزرعه را سبز نگه باید داشت(همان: 85).

یا در این شعر که به نوعی بسیار عینی و ملموس از خاطرات سفر مزار و نوروز می­گوید، هیچ دیاری را به رفتن به مزار ترجیح نمی­دهد:

گر عزم دگر دیار می­باید کرد

سیر و سفر مزار می­باید کرد

فردا که نه نوروز بود نه گل سرخ

در پای چه کس بهار می­باید کرد(همان: 90).

یا:

گل جلوه کند بهار سامان گیرد

سنبل بچمد بنفشه جولان گیرد

دل بی­تو به سوی روضه­ی شیر خدا

راه گل سرخ و دشت الوان گیرد(همان: 100).

نماد گل سرخ یکی از پر بسامدترین نمادهایی­ست که شاعران همواره برای ارائه­ی معانی گوناگون از آن استفاده کرده اند و قهار عاصی نیز در تمام شعرهای بهار اندودش از این نماد زیاد استفاده کرده. او شعرش را آمیخته با بهار و آمیخته با معشوق می­داند، یعنی بین معشوق و بهار فرقی قایل نیست:

آمیخته با بوی تواش می­کردم

آموخته­ی خوی تو­اش می­کردم

گر زندگیم برگ گل سرخی بود

آویزه­ی گیسوی تو­اش می­کردم(همان: 102).

یا:

شعرم لب خاموش ترا می­ماند

تصویر برو دوش ترا می­ماند

وقتی­که بهار می­کند دره­ی من

گل­خانه­ی آغوش ترا می­ماند(همان: 104).

در جایی بلوط را همچون مادر سوگوار می­داند که همچنان صبور بر فراز ایستاده است، که منتظر ابر پربار فروردین است که آتش درونش را بنشاند، او با بلوط سر سخن را باز کرده و به او به چشم مادری رنج کشیده نگریسته است:

چون مادر سوگوار ایستاده بلوط

آشفته و استوار ایستاده بلوط

ای ابر دیار فروردین و نیسان

در آتش انتظار ایستاده بلوط(همان: 106).

 

نتیجه­‌گیری

شعر عاصی، شعر طبیعت است، شعر درد و عشق است. او با شاعرانگی تمام درد و عاشقانه­گی­هایش را با طبیعت آمیخته و برای مخاطبش سروده است. می­توان شاعر را ایستاده در اعماق طبیعت دید که با دفتری در دست از دره و کوه­پایه­ها و بهارِ دهکده­اش می­سراید. تصویر و تخیل را در شعرش صادقانه می­توان دید، چون چشم دیدش را می­سراید. او با همه­ی اجزای طبیعت طرح دوستی ریخته است. هرچند دغدغه­ی جنگ و خون آزارش می­دهد و هیچ­گاه فراموشش نمی­شود که در فصل جنگ می­زیید، اما با همه­ی این احوال، عاشقانه نوروز و بهار را می­ستاید و دل به آمدن­شان بسته است. او رسالت خود را به عنوان شاعر ادا می­کند، اما در تمام لحظات با موتیف بهار سعی در امید بخشی به خواننده­اش دارد، گاه این امیدواری به ناامیدی بدل می­شود و حس می­کند که از دست بهار نیز کاری ساخته نیست؛ اما بازهم می­سراید و می­سراید. می­توان به جرأت، قهار عاصی را شاعر طبیعت­سرا نامید و می­توان دریچه­ی شعرش را باز گذاشت تا دیگران نیز در حال و هوای تازه­ی آن مشام­شان را جان بخشند.

سرچشمه­‌ها

  1. ره پیما، سعیده. عناصر طبیعت در شعر فارسی: aryaadib.blogfa.com
  2. شمیسا، سیروس(1382). سبک­شناسی شعر، چاپ نهم، تهران: چاپخانه رامین.
  3. 3. عاصی، عبدالقهار. (1388). کلیات شعر، تدوین،تصحیح ومقدمه نیلاب رحیمی، کابل: چاپ حلیمی.
  4. فرهاد، جاوید(؟؟؟)، نوروز در شعر سخن وران پارسی: www.khorasanzameen.net

5- یونگ، کارل گوستاو. (1398). ناخودآگاه جمعی و کهن الگو، مترجمان: فرناز گنجی و دکتر محمد باقر اسمعیل پور، چاپ سوم، تهران: انتشارات ؟؟؟.

از نیلوفر نیک‌سیر

نظر دهید