شعر

چند غزل زیبا از هارون بهیار عزیز

تو را چگونه بگیرم؛ بهانه بودی کاش

تو را چگونه بخوانم؛ ترانه بودی کاش

 

دلم گرفته میان قفس؛ مرا دریاب!

فغان من فقط از آب و دانه بودی کاش

 

تو هم شبیه نفس‌های من گلم! از من

به قدر ثانیه‌ای هم جدا نبودی کاش

 

تو را  نظاره کنم  از دلم چرا بیرون!؟

به جز میان دلم؛ هیچ جا نبودی کاش

 

میان قلب بقیه چه می‌کنی ای دوست!

به جز برای دل من روا نبودی کاش

 

کجا سری بگذارم؛ به جز به بالش شعر

برای این سر‌ بی‌شانه؛ شانه بودی کاش

 

نگاه می‌کنم و تیر می‌کشد قلبم

که نیستی؛ می‌گیرد… نشانه بودی کاش

 

من آمدم به در خانه‌ی تو؛ می‌شنوی!؟

خدای من! به کجایی!؟  به خانه بودی کاش …

 

هر آنکه دیده مرا بی‌اشاره فهمیده

غم نبودن او!  برملا نبودی کاش

 

دل هر آنکه بخواند تو را  نمی‌خواهم-

بگیرد آه؛ غزل! عاشقانه بودی کاش

#هارون_بهیار

 

ای خوش آنروز که گرمای تنش از من بود

بدنش مال خودش پیرهن اش از من بود

آنکه امروز به دست دگری داده عنان

روزگاری لب و چشم و دهنش از من بود

آنکه طفلی سر زانوش نشسته یک روز

سیب هایی که برون از یخن اش از من بود

آنکه از دور به من زل زده را می بینی!!!

من من مال من اش بود و من اش از من بود

ای خوش آنروز که چون داغ نبودش امشب

داغ هر بوسه ی  روی بدنش از من بود

آنکه دل می برد از تک تک این آدم ها

طرح اینگونه فریبا شدنش از من بود

آنکه با پول فقط، عشق مرا دزدیده

روزگاری بخدا قلب زن اش از من بود

#هارون_بهیار

 

ابروی تو شاه است هلال همگی را

شرمانده جمال تو جمال همگی را

همدست شده صورت تو با بنیامین

سوراخ نموده ست جوال همگی را

جذاب ترین چشم از آن چه کسی هست!؟

حل کرده نگاه تو سوال همگی را

یک شهر شده شاعر و نقاش برایت

جان داده خیال تو خیال همگی را

حالا دگر از یوسف کنعان خبری نیست

حسن تو عوض کرده مثال همگی را

نام تو قیامت شده و فکر کنم که

نزدیک نموده ست زوال همگی را

#هارون_بهیار

 

چگونه سخت نگیرم؛ دلم شکسته عزیزم

غمی بزرگ میان دلم نشسته عزیزم

 

همیشه پیش از خوابم؛ همیشه بعداز خوابم

همیشه خسته‌ام از خود؛ همیشه خسته؛ عزیزم

 

فراق دشمن من بود‌ و وصل؟ ناجی‌ من؛ حیف-

مرا به دشمن داد دست‌بسته عزیزم

 

فراهم است شب؛ آماده باش؛ سرگردانی!

که می‌رویم به دیدار دار و دسته عزیزم

 

تکان نمی‌خورم؟ انگار مرده‌ام؟ چه خبر است!؟

نترس! روح من از جسم من گسسته‌ عزیزم

 

رفیق پایه‌ی من! سایه‌ی اسیر من! اکنون

خلاصی تو از آوارگی؛ خجسته عزیزم!

 

نخواستند بگریند کودکان درونم-

مدام چشم گشودند؛ چشم‌بسته عزیز

#هارون_بهیار

 

چنانکه می‌شود از دشت‌ها سراب بلند

شده‌ست آه ازین سینه‌ی کباب بلند

 

همیشه در شُرُف مردنم به پیش لبت

 همیشه می‌رود از بینی‌ِ من آب بلند

 

مزاحم دگرانم شدم رفیق از بس

تو را صدا زده‌ام در میان خواب؛ بلند

 

عجیب نیست اگر شعرهای من بشوند

به احترام نگاه تو از کتاب؛ بلند

 

چگونه در نگرفتی رفیق کوه!؟ بگو

چگونه می‌شود از دوش‌ات آفتاب بلند؟

 

به موی بافته‌ات فکر کرده؛ می‌افتم

به یاد ساقه‌ی یاسی که پیچ و تاب بلند…

 

بلند داد زدم عاشقت شدم؛ چون کوه-

نترس پشت‌ِ تو هستم؛ بده جواب؛ بلند

 

بدون دست؛ به این فکر می‌کنم کوتاه:

چگونه دوشِ تو کرده خمی‌ شراب بلند

#هارون بهیار

یک نظر

نظر دهید