شعر

چهار شعر از جاوید نبی‌زاده

جاوید نبی‌زاده

حالا که سازت هم‌صدای زندگی نیست
یک‌جای این سیاره، جای زندگی نیست

پرپر قناری‌های لبخندِ تو مُردند
در خانه چون کابل، هوای زندگی نیست

تو رفتی و بعد از تو شب شد، برف بارید
بر سرنوشتم ردِّ پای زندگی نیست

تو نیستی و زندگی در چاله افتاد
تو نیستی و چشم‌های زندگی نیست

آن دوستم، خیام؛ می‌گوید که “خوش باش”
ای دوست! امیدی برای زندگی نیست

امشب طناب و تیغ و سَم باطعنه گفتند:
جاوید خان! این انتهای زندگی نیست؟!

جیم نون.


اولین صحنه، اول قصه
صخره‌ها کوه‌ها در آغوشم
کاش بگذاردت نویسنده
آخر ماجرا در آغوشم

ضربان شدید، جایی تنگ
ترس افسردگیِ تنهایی…
جای تو امن نیست، می‌ترسم
از دل من بیا در آغوشم

نیستی و گرفته تنهایی
همه جا را و… استرس دارم
پیش من باشی و ببینی که
نیست یک ذره جا در آغوشم

مانده‌ام در کدام عبادت‌گاه
در چه دینی و با چه آیینی
بنشینم دعا کنم که خدا
برساند تو را در آغوشم؟

هی ببوسی و مضطرب باشی
هی بترسی و خنده سر بدهی
دوست دارم که یک شب این‌گونه
گم کنی دست و پا در آغوشم

رو به آیینه، سر میان دو دست
می‌زنم هی به صورتم سیلی
خواب می‌بینم این‌که پیش منی؟
یا خدا! یا خدا! در آغوشم…؟


تازه‌ها فهمیده‌ام ماتم دلت را می‌زند
گاه باید شوخ باشم، غم دلت را می‌زند

باز می‌دانم که تو هردم‌خیالی، بی‌گمان
این مزاح و خنده هم، کم‌کم دلت را می‌زند

من که “خوبی” را نمی‌دانم چه معنی می‌کنی!
پس اگرچه خوب هم باشم… دلت را می‌زند

رفته از پیشم کسی، من مطمئن هستم که در-
بی‌کسی‌ها، مرهم و محرم دلت را می‌زند

زندگی -تا مثل من دیوانه‌ای داری- خوش است
من که رفتم عالم و آدم دلت را می‌زند

عاقبت از “می‌روم‌های نخواهم رفت” من
می‌روی و می‌کنی ترکم. دلت را می‌زند


عزیز من! من و تخت صفر کجا، تو کجا!
دلِ گرفته‌ی کوه و کمر کجا، تو کجا!
بهار تازه قرار است سر کشد بی‌تو
فرشتروک قرار است پر کشد بی‌تو
به جستجوی تو… اما تو را نمی‌یابم
به ناکجایی و اینجا تو را نمی‌یابم

عزیزم از سر شاخ هرات پر زده‌ای
وبال گردن خود را به چشم تر زده‌ای
وبال گردن تو شالگردنی که به تو…
خدا خراب کند گریه کردنی که به تو…

به خاطرات الهی که خنده‌های تو شَم
عزیز من! همه‌ دلتنگم و فدای تو شَم
تو گریه می‌کنی ای کاش گریه‌های تو شَم
تو گریه می‌کنی ای کاش چشم‌های تو شَم

هرات، عزیزکم اسباب نیشخند شده‌ست
به آنچه نیستش آوازه‌ای بلند شده‌ست
کنون که یار فراموشی‌اش خجند شده‌ست
«وجود نازکش آزرده‌ی گزند شده‌ست»

هرات باشی و حالت خراب باشد! هه!
جهان به رنج تو مشغول خواب باشد، هه!
به روی میز جهان جان شراب باشد، هه!
تو ماه باشی، مرگ آفتاب باشد، هه!

خوشا که شعر مرا گفتگو بیاموزد
خوشا که ساز برایم گلو بیاموزد
خوشا که داد به میز شراب‌شان برسد
خوشا «دعای بدی» که به خواب‌شان برسد

یک نظر

نظر دهید