دست و دلم میلرزد، با نگرانی لپتاپ را برمی دارم، می خواهم در مورد شما بنویسم. اما چه؟ نمیدانم. چند روز است کتابهای تان داخل پلاستیک سپید روبهرویم گذاشته است ولی نمیتوانم بازشان کنم. دلم میلرزد و دستم یاری نمیکند.آخر چگونه در مورد شما بنویسم و نبودن تان را باور کنم؟ نه نمیشود، نمیتوانم.
دکمهی روشن لپتاپ را میزنم و منتظر میمانم تا صفحه بالا بیاید. در روشن تاریکی نوری که از بیرون اتاق میتابد چشمم به چند برگ کاغذ می افتد. آه از نهادم برمیآید. آهسته کاغذها را باز میکنم و بوی خط آشنای شما اشکم را سرازیر میکند. یادم میآید آن روزها با چه شوق و وسواسی این خطوط را نوشتم و باز به یاد روزی میافتم که قرار بود شبش این چند ورق کاغذ ناچیز را به عنوان پروپوزل رسالهی علمیم به شما نشان دهم و نظر نهایی تان را داشته باشم. از صبح همان روز وسواس و دلهره ام بیشتر شده بود. چندین بار به نریمان زنگ زدم و تاکید کردم قبل از چاپ حتمن چندین بار تمام صفحات را چک کند و همه چیز را سرجایش درست بگذارد. آخر خوب میدانستم چقدر برای شما این مسایل مهم بود و چه وسواس عجیبی در نوشتن و به قول خود تان منظم نوشتن داشتید. به نریمان تاکید میکنم «رهیاب» را حتمن با نیمفاصله بنویسد و قبل از چاپ اش پیدیاف کند و چندین توصیهی دیگر.
۲.
شام است با شور وعلاقهیی عجیبی که با ترس و دلهره آمیخته بود به سوی خانهی شما رهسپار شدیم. در بین راه چندین بار دیگر کاغذ ها را از اول تا آخر نگاه کردم و برای چندمین بار از نریمان پرسیدم که قبل از چاپ همه چیز را چک کرده است یانه؟
به دروازهی خانه که رسیدیم مثل همیشه با همان لبخند گرم و همیشگی تان به استقبال مان آمدید و خوش آمدید گفتید، و باز با همان لبخند همیشگی گفتید «بده نواسه ام را» و هیرمان را از بغلم گرفتید و من نگاه پدرم را در لبخند تان دیدم و اشک شوق و افتخار در چشمانم حلقه زد.
تازه خاله بدری مهربان چای و میوهیی برای پذیرایی آوره بودند که گفتید: «بدری جان بده لپتاپم را تا نوشته یی را که برای مولانا نجیبی نوشتم دخترم بخواند.» پرسیدم: مرثیه نوشتید؟ گفتید:« مرثیه نه آخر آدم های بزرگ نیاز به مرثیه ندارند.»
لپتاپ را به دستم دادید و رمزش را گفتید که باز کنم. با شوخی گفتم: استاد این دومین بار است که رمز لپتاپ تان را برایم میدهید. باهمان لبخند همیشگی میگویید بلی روزهای زلزله. و ادامه دادید: « دخترم آهسته و با دقت بخوان و جاهایی را که نیاز است حتمن اصلاح کن.»
با خجالت گفتم ای استاد جان من کی باشم که نوشته های شما را اصلاح کنم؟ نمی دانم چرا با تاکید گفتید بخوان و به دقت بخوان. نریمان را صدا زدید که بیا نواسه ام را بگیر تا مادرش با دل جمع بتواند بخواند.
شروع کردم به خواندن. مثل همیشه منظم و با همان سبک مخصوص به خودتان. با خودم میگویم چه قشنگ و استادانه نوشتید و چه جانانه حق مطلب را ادا کردید. هرچه بیشتر میخوانم خطوط نوشتهی تان بیشتر پیش رویم رژه میروند و نمیدانم چرا چشمانم سیاهی میرود؛ بغضی تلخ گلویم را میفشارد و دردی غریب و شاید آشنا در رگانم میدود. به خودم نهیب میزنم تورا چه شده دختر درست بخوان وبه هوش باش مبادا جایی از نظرت پنهان بماند. می گویید:« به سپنتا هم دادم خواند و گفت یک واژه اشتباه است ولی چون عجله داشت فکر کنم اصلاحش نکرد و رفت ولی حالا همان واژه دقیق یادم نیست ببین حتمن اصلاحش کنی.» میگویم من که تا حال به هیج واژه یی نادرست برنخوردم آخر مگر میشود شما نادرست بنویسید و یا حتمن سپنتا اصلاح کرده است. نوشته را بیشتر میخوانم و به تعریف تان از مرگ میرسم و این که آدم هایی بزرگ نیازی به مرثیه ندارند. میگویم خیلی استادانه نوشتید. میگویید:« کاج ها ایستاده میمیرند.» و من به دنبال ارتباط این جمله با نوشتههای روی صفحهی لپتاپ میگردم.
آن شب بعد از کلی اختلاط تازه یادم آمد برای چه آمده بودم و با همان ترس همیشگی نوشته ام را برای تان نشان دادم. با دقت به تمام صفحات نگاه انداختید و پرسیدید:« تمام اصلاحاتی را که گفته بودم وارد کردی؟» می گویم بلی، فقط آثار پویا فارابی را نیافتم و مجلهی ادبیات معاصر را هم چنان. می گویید:« وقتی به این خانه آمدیم بسیاری از کتابهایم را به جایی گذاشتم که پیدای شان نیست، هوا که گرمتر شد یک روز بیایید کتابخانه را هم به هم چینی میکنیم و هم این آثار را پیدا میکنیم.» دلم از شادی غنج میرود؛ آخر خوب می دانم وارد شدن در کتابخانهی عزیز شما چقدر ارزشمند است چه برسد به به هم چینی و یافتن خیلی از کتابهایی که دنبال شان هستید. دوباره به کاغذ ها نگاه میکنید وبعد از چند دقیقه خواندن چند نکته را در چند جای کاغذ ها یاداشت میکنید. میگویید:« خودت خوب میدانی که پرسه زدن در ادبیات داستانی هرات چقدر کار طاقت فرسایی است و نیاز به حوصله ی زیاد دارد.» و بعد از روزها و شبهایی میگویید که با تمام دشواریهای روزگار دنبال نوشتن سپیده دم داستان نویسی بودید و دود چراغ و خاک مجله های فرسوده چقدر اذیت تان کرده بود. میگویم کاش ما هم یک صدم تلاش و پشتکار شما را میداشتیم. استاد رهیاب شدن کار هرکسی نیست.
آن شب تا نیمه های شب از هردری سخن گفتید از وسواس و دشواری های نوشتن جلد سوم نقد ادبی وپرسه زدن در ادبیات معاصر کشور تا نوشتن نخستین مقاله ی تان به نام فعل و … از بد و خوب روزگار و مرد و نامردی آشنایان گرفته تا این که بارها و بارها برای تان زمینهی رفتن به بیرون از کشور میسر شد ولی هیچ گاه به قول خود تان تن بدین خواری ندادید. از دانشگاه و انجمن و روزگار سخت بودن در اکادمی علوم و چاپ مجله های خراسان و… و باز مثل همیشه یادی داشتید از استاد رجایی و روزگار خوش با هم بودن تان و نقل چند خاطره ی عزیز؛ از شباهت تان به استاد رجایی و این که خیلی ها شما دوتا را باهم اشتباه میگرفتند و میگیرند و …
و من باز برای هزارمین بار لبخند پدرم را درلبان شما دیدم و چقدر دلگرم شدم به بودن تان و این که همیشه همچون کوهی استوار بودید و تنهای مان نگذاشتید و تکیه گاه مان شدید.
شب از نیمه گذشته است نریمان به من گوش زد میکند که کاکاجانم خسته اند و صبح زود به دانشگاه می روند بهتر است برویم. می گویید:« نه نه من خسته نیستم و حاضرم تا صبح بنشینم قصه کنیم.» یک لحظه دلم هوس میکند تا صبح بشینم و از یادها و خاطرات تان که همچون کلاس درس آموزنده بود بهره ببرم ولی نیمه های شب و گریههای هیرمان برای خواب وادارمان میکند از شما اجازه بگیریم و برویم. میگویید: « نوشته ات را بعد از واردکردن اصلاحات نهایی بده نریمان فردا به غالب بیاورد تا امضا کنم خودت را که اجازه نمیدهند.» و من چقدر دلم دنبال روزهایی پر میزند که برای اصلاح پایاننامهی دوران دانشجویی ام به غالب میآمدم و از داشته های تان لذت میبردم. با حسرت تمام خداحافظی میکنیم و رهسپار خانه میشویم. ولی نمیدانم چرا تمام راه بغض لعنتی گلویم را میفشارد و به نوشتهی تان در مورد مرگ و کوچ مولانا نجیبی می اندیشم و به تمام صحبت هایی که از سر شب داشتیم.
۳.
جمعه است، همه در خانهی ما جمع اند. قرار است چاشت قلور شیر بخوریم و منتظر پهناورشدن سفره ایم. میگویید:« راستی دخترم خبر شدی کتاب شعر هنرزبانی زیبا نامزد بهترین کتاب سال ادبیات ایران شناخته شده است اگر به سه بهترین برود. باید همین هفتهی پیش روبه ایران سفر داشته باشم چون از من برای شرکت درجشنواره دعوت کرده اند.» با شوق میگویم چه خوب مبارک است. پس باید حتمن شیرینی بدهید. میگویید:« حالا کو تا برنده شدن، ولی اگر مقام آورد حتمن برای تان شیرینی میدهم.» میگویم:« کتاب شما مقام نیاورد پس از کی میخواهد مقام بیاورد؟» و شما باز از کج مداریهای روزگار میگویید و …
۴.
نمیدانم چرا تمام شب را حس غریبی دربدنم لانه کرده است، هرقدر فکر میکنم چیزی برای نگرانی نیست؛ چندین بار همه چیز را چک میکنم ولی همه چیز سرجایش هست به جز دلم. دم دمه های صبح است و نیمه خواب نیمه بیدار، هیرمان را درآغوش دارم که صدای زنگ تلفن نریمان تکانم میدهد. بند دلم پاره میشود. خدایاخیر این صبح زود کی میتواند باشد. باعجله نریمان را از خواب بیدار میکنم که برخیز گوشیت زنگ میخورد. گوشی را برمیدارد.« بلی! بلی! آرمان؟ چی میگی؟» جیغ میزند و گوشی از دستش میافتد. تمام بدنم میلرزد، میگویم چه شده و جیغ میزنم . نریمان را تکان میدهم. باز جیغ میزنم چه شده است؟ شکسته شکسته میگوید: کاکاناصر جان… و به کوچه میدود.
صدای گریه از پایین بلند است؛ شوکه شده ام. بی توجه به گریههای هیرمان به کوچه میدوم ولی خبری از نریمان نیست. وقت رفته است.
بهت زده وارد دهلیز میشوم، نگاه پر از اشک و حسرت حسیب مرا به خود میآورد. آخر من این نگاه را میشناسم.
به سوی خانهی استاد حرکت میکنیم. هرطرف نگاه میکنم سیاهی است و تاریکی. آسمان هم سیاه شده و لبریز از خشم و فریاد است. ته دلم میگویم نه! حتمن اشتباه شده . آخر مگر میشود؟ کاکاجان که تا دیشب جور بودند. اصلن مگر میشود آن همه امید و انگیزه اسیرچنگال مرگ شود. جمله های داخل لپتاپ استاد درمورد مرگ مولانانجیبی پیش چشمم رژه میرود.
مرگ
مرگ
مرگ
نه نه! نمیخواهم به مرگ فکر کنم اصلن ممکن نیست. نه نمیشود.
وارد دهلیز میشوم، خاله بدری فریاد میزنند: «نارون کاکایت رفت.» به جای خالی استاد زل میزنم و همه جا را دنبال شان میگردم. به چهرههای مملو از اشک و امید هرکدام از اطرافیان. میگویند کاکاجان را به شفاخانه برده اند خدامهربان است که … چشمانم سیاهی میرود. زنگ گوشی بلند میشود. خاله بدری با ضجه میگویند: «ناصرجان کجایی که گوشیت زنگ میخورد» و گوشی را به من میـ–دهند. نمیـ دانم چی بگویم. آن سوی گوشی استاد فریور از احوال استاد میـ پرسد و من نمیدانم چه بگویم. میگویم استاد را به شفاخانه برده اند دعا کنید.
آسمان میغرد و سخت اشک میریزد. همه جا را سیل اشک آسمان پر کرده است. همراه با صدای گریهی آسمان، صدای گریهی همه بلند میشود و امید همه از بودن استاد با خاک یکسان میشود.
۵.
کاکاجان را آوردند، ولی این بار داخل تابوت و پیچیده در کمپل وسط دهلیز میگذارند. سپنتا جیغ میزند و من به خالی شدن تمام دنیا میاندیشم و تاریک شدن تمام هستیی خاله بدری. صدایی میگوید: نارون به استاد منیر زنگ بزن. ولی استاد منیر که نیستند؛ استاد جامی! و من یادم میآید استاد جامی هم نیستند. اصلن هیچ کس نیست. تمام شهر خالی شده است. به چهره ی تکیده ی استاد حقیقی فکر میکنم و شمارهی شان را میگیرم. صدای گریهی استاد حقیقی بغضم را میترکاند و فریاد میزنم: استاد کجایید؟ زودتر بیایید.
۶.
همه آمدند؛ تابوت استاد از گل سرخ پوشیده میشود. مرگ ناگاهانی استاد همه را شوکه کرده و هیچ کس باور کرده نمیتواند. هرکسی چیزی میگوید و صدای نالهها با صدای آسمان یکی میشود. انگار تمام شهر میگرید و من به عکس استاد زل میزنم. یک آن چهرهی خندان استاد روبهرویم ظاهر میشود که میگویند: :«کاج ها ایستاده میمیرند.»
۷.
کنار تابوت استاد نشسته ایم، همه اشک میریزند و صدای ضجه زدن ها گوش آسمان را کر کرده است. نگین آن سوی تلفن و هزاران فرسنگ دور از ما ضجه میزند و اصراردارد روی پدرش را نشان دهند. میگویند چهره ی استاد نورانی شده است و من به تنهایی همه میاندیشم. به تنهایی و یتیمی نگین و سپنتا و یسنا و به تنهایی خاله بدری. به تنهایی خودم و خودمان و تمام شهر. نه! اصلن به تنهایی و بی کسی تمام ادبیات کشور و به نبود استاد درانجمن، در دانشگاه درغالب و… به تنهایی هزاران دانشجو و عاشق ادبیات پارسی.
کتابخانه!
آه تنهاییی «کتابخانهی رهیاب.»!
میگویند دانشجویان استاد برای آخرین وداع با پیر ومرشد شان تابوت استاد را بلند میکنند و من به ناتمام ماندن نوشته هایی میاندیشم که دیگر هرگز تمام نخواهند شد. تابوت را برمیداریم و با شیون و فریاد به سوی دروازه روان میشویم.
۸.
تازه از زیارت برگشتیم تمام کوچه را عکس و نوشته های تسلیت برای نبود استاد پر کرده است ولی من نمیتوانم بخوانم شان. به عکسها نگاه میکنم. همهی عکس ها لبخند میزنند و من باز با خودم میمویم: مگر میشود کسی که این همه مملو از عشق و امید است با آن لبخند زیبا به زیر خاک برود و دیگر نباشد؟
تمام خانه پر است از خانم هایی که نبود استاد رهیاب اشک شان را درآورده است. عکس و کتابهایی استاد را با چند شمع سیاه و سینی حلوا و خرما روی میز گذاشته اند و لی دیگر استاد نیستند… باخودم فریاد میزنم: کاجها ایستاده میمیرند.
۹.
به کوچه میزنم، باید بروم از هیرمان خبری بگیرم . کوچه لبریز آدمهایی است که میگریند و موترهایی که تازه از مزار استاد برگشته اند. بهت و ناباوری تمام وجودم را گرفته است. دیگر مغزم کار نمیکند انگار زمان ایستاده است. به دروازهی غالب میرسم. بازهم عکس استاد به سویم لبخند میزند، بغضم میترکد و جیغ میزنم. صدایی از پشت سرم با من همگریه میشود. چی میدانم. شاید دروازهبان غالب است که همچون همیشه و هر روز منتظر آمدن استاد و خوش و بش شان بوده که با خبر نبود شان شوکه شده است.
۱۰.
آمدیم سر مزار تان، عطر گل همه جا را پرکرده است و زیر گلها پنهان شده اید. نگین ضجه میزند و یسنا جیغ میکشد، سپنتا خشکش شده و من به تنهایی و سکوت سرد قبرستان میاندیشم و روزهایی که دیگر ازنبودتان شب است و تاریک. آهسته میگویم کاکاجان سلامم را به پدرم رساندید؟ یک لحظه پدرم را میبینم باخود میگویم دیگر استاد رجایی تنها نیستند و با دوست و یار دیرین شان یکجا شده اند.
۱۱.
راستی استادجان!
کتاب تان مقام نخست را گرفت و نوشتهی تان در سوگ مولانانجیبی چاپ شد. شعر های زیادی سروده شد و نوشتههای زیادی خوانده شد. همه آمدند و اشک ریختند و …
زندگی هنوز هم جریان دارد. ولی دیگر هیچ چیز سرجایش نیست و هیچ حنایی رنگی ندارد. سیاهی و بغض همه جا را گرفته است، سیاهیی که حتا سپیدی برف سنگین هرات هم نتوانست از تاریک بودنش کم کند.
«و ما هنوز دوره میکنیم دیروز را و امروز را و هنوز را …»
۱۲.
دمدمههای صبح است و صدای الله اکبر همه جا پیچیده. خانه از عطر آشنای حضور شما پر است و من با شور و عشق فروان مشغول پذیرایی از دو عزیز خود هستم. به پلهی کرسی مینگرم و به بودن شما. ولی این بار تنها نیستید. استاد رجایی عزیز و مهربان من هم با شماهستند. مثل همیشه میگویید و میخندید؛ ولی من نمیدانم چی میگویید. تلاش میکنم بشنوم ولی نه! انگار قرار نیست بشنوم. گویا رازهایی با هم دارید که برای ما بیگانه است.
با صدای گریهی هیرمان به خود میآیم. صدای اذان مسجد محل با صدای هیرمان یکی شده است. شارژ لپتاپ درحال تمام شدن است؛ لپتاپ را خاموش میکنم. به پلهی کرسی روبهرو نگاه میکنم و حسرت جای خالی شما آزارم میدهد، با بغض با خودم این شعر مشیری را تکرار میکنم:
بالاترین ناباوری مرگ است
درعرصهی پیکار مان با مرگ
تدبیری نمیدانیم
وقتی شبیخون میزند ناچار
دربهت در ناباوری خاموش میمانیم»
و شما باز با همان لبخند میگویید: «کاجها ایستاده میمیرند» و یادم میآید که گفتید: «انسانهای بزرگ نیازی به مرثیه ندارند.»
نارون رجایی
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
۵:۵۶ بامداد